عنوان جرقهی آخر
---
📜 عنوان: جرقهی آخر---
شب، سکوت عجیبی عمارت را گرفته بود. ات و تهیونگ روی تخت، پشت به پنجرهای که نور کمرنگ ماه از آن میتابید، دراز کشیده بودند.
ات آرام گفت:
— «تهیونگ… من واقعاً نگران یونم. از وقتی… نمیدونم، چند وقته، سرد شده. نه باهام حرف میزنه، نه مثل قبل لبخند میزنه.»
تهیونگ که نگاهش به سقف بود، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
— «نگران نباش… شاید توی باشگاه تیراندازی، یا بین دوستهاش، کسی اذیتش میکنه. فردا خودم باهاش حرف میزنم. میفهمم چه خبره.»
ات بعد از چند ثانیه مکث، با یک «باشه» کوتاه موافقت کرد. اما اضطراب در چشمهایش هنوز خاموش نشده بود.
---
صبح روز بعد، تهیونگ منتظر ماند تا یون از تمرین صبحگاهیاش برگردد. وقتی پسرش وارد شد، با لحن آرامی گفت:
— «یون، بیا اینجا. میخوام باهات حرف بزنم.»
یون کمی مکث کرد، بعد روبهروی پدرش نشست.
— «شنیدم این روزها زیاد حرف نمیزنی… مشکلی پیش اومده؟»
— «نه بابا… مشکلی نیست.»
— «مطمئنی؟ من هرچی باشه پدرتم. میتونی هر چیزی رو بگی.»
اما یون فقط شانه بالا انداخت و نگاهش را به زمین دوخت. هیچ توضیحی نداد.
تهیونگ به دقت نگاهش کرد… نگاه یک مافیا وقتی دنبال حقیقت میگردد. اما یون چنان بیحرف و خونسرد ماند که تهیونگ حتی لبخند کوچکی زد، هرچند پشت آن لبخند، شک بزرگی پنهان بود.
---
همان شب، زمانی که همه مشغول کار یا استراحت بودند، گویی دوباره با یون دیدار کرد. این بار، لحنش محکمتر و پر از وسوسه بود:
— «یون، امروز با پدرت حرف زدی، درسته؟»
یون سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
— «و چیزی نگفتی… آفرین. میبینی؟ تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی.»
گویی کمی نزدیکتر آمد، آنقدر که نفسش به گوش یون خورد.
— «یادته چی گفتم؟ گاهی باید کاری کرد که کسی جراتش رو نداره… اگه واقعاً میخوای خانواده رو نجات بدی، وقتشه.»
یون سکوت کرد، اما نگاهش برای اولین بار به اسلحهای که گویی قبلاً به او داده بود افتاد.
گویی با صدای آرام و کشدار گفت:
— «اون زن… مادرت… اگه نباشه، همهچیز درست میشه. پدرت هم بالاخره بهت افتخار میکنه.»
در چشمهای یون، ترس و تردید با هم جنگیدند… اما حالا، بذر کینه تقریباً آمادهی شکوفه دادن بود.
📜 عنوان: جرقهی آخر---
شب، سکوت عجیبی عمارت را گرفته بود. ات و تهیونگ روی تخت، پشت به پنجرهای که نور کمرنگ ماه از آن میتابید، دراز کشیده بودند.
ات آرام گفت:
— «تهیونگ… من واقعاً نگران یونم. از وقتی… نمیدونم، چند وقته، سرد شده. نه باهام حرف میزنه، نه مثل قبل لبخند میزنه.»
تهیونگ که نگاهش به سقف بود، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
— «نگران نباش… شاید توی باشگاه تیراندازی، یا بین دوستهاش، کسی اذیتش میکنه. فردا خودم باهاش حرف میزنم. میفهمم چه خبره.»
ات بعد از چند ثانیه مکث، با یک «باشه» کوتاه موافقت کرد. اما اضطراب در چشمهایش هنوز خاموش نشده بود.
---
صبح روز بعد، تهیونگ منتظر ماند تا یون از تمرین صبحگاهیاش برگردد. وقتی پسرش وارد شد، با لحن آرامی گفت:
— «یون، بیا اینجا. میخوام باهات حرف بزنم.»
یون کمی مکث کرد، بعد روبهروی پدرش نشست.
— «شنیدم این روزها زیاد حرف نمیزنی… مشکلی پیش اومده؟»
— «نه بابا… مشکلی نیست.»
— «مطمئنی؟ من هرچی باشه پدرتم. میتونی هر چیزی رو بگی.»
اما یون فقط شانه بالا انداخت و نگاهش را به زمین دوخت. هیچ توضیحی نداد.
تهیونگ به دقت نگاهش کرد… نگاه یک مافیا وقتی دنبال حقیقت میگردد. اما یون چنان بیحرف و خونسرد ماند که تهیونگ حتی لبخند کوچکی زد، هرچند پشت آن لبخند، شک بزرگی پنهان بود.
---
همان شب، زمانی که همه مشغول کار یا استراحت بودند، گویی دوباره با یون دیدار کرد. این بار، لحنش محکمتر و پر از وسوسه بود:
— «یون، امروز با پدرت حرف زدی، درسته؟»
یون سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
— «و چیزی نگفتی… آفرین. میبینی؟ تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی.»
گویی کمی نزدیکتر آمد، آنقدر که نفسش به گوش یون خورد.
— «یادته چی گفتم؟ گاهی باید کاری کرد که کسی جراتش رو نداره… اگه واقعاً میخوای خانواده رو نجات بدی، وقتشه.»
یون سکوت کرد، اما نگاهش برای اولین بار به اسلحهای که گویی قبلاً به او داده بود افتاد.
گویی با صدای آرام و کشدار گفت:
— «اون زن… مادرت… اگه نباشه، همهچیز درست میشه. پدرت هم بالاخره بهت افتخار میکنه.»
در چشمهای یون، ترس و تردید با هم جنگیدند… اما حالا، بذر کینه تقریباً آمادهی شکوفه دادن بود.
- ۴.۴k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط