part 81
part 81
((دوسال بعد ))
ات : یول کوک بدو بیا اینجا وگرنه خبری از شیر موز نیست بدو بیا
یول کوک که زیر میز غایم شده بود با حرفه مامانش زود از زیر میز اومد بیرون
یول کوک: مامانی اینجام
جونکوک: باز چی شده
یول کوک: بابای مامانی بهم شیل موز نمیده
جونکوک : ات چرا به پسر کوچولوم شیر موز نمیدی بدو بیا بغله بابای
یول کوک: باشه بابایی
یول کوک با عجله رفت بغله باباش و سرشو خیلی آروم گذاشت رویه شونیه باباش
یول کوک: بابای من شیل موز میخوام
ات: یول کوک اول باید غذا تویه بخور بعد شیر موز بخوری
یول کوک: نمیخوام
جونکوک: بیا بریم خودم میدم بهت
ات: جونکوک نبرش
جونکوک: خوشگلم دیر گفتی ما رفتیم
ات
ای بابا چیکار کنم از دست شما دوتا رفتم تویه بالکون نشستم چشمامو بستم یهو یاده دوسال پیش افتادم وقتی تیر خوردم و تویه بیمارستان بودم جونکوک باید من یا بچه رو انتخاب میکرد با اینکه میدونست اگه منو انتخاب کنه من دیگه حامله نمیشم ولی بازم منو انتخاب کرد اما من بعد از اون موضوع خیلی از جونکوک متنفر شدم که چرا منو انتخاب کرد باید بچه رو انتخاب میکرد من خیلی خواستم تا ازش فرار کنم اما اون نمیزاشت یه روز تونستم از عمارت فرار کنم داشتم می دویدم که تویه راه یه بچیه یه ساله رو دیدم با لباس های خاکی با صورت خاکی کناره جاده نشسته بود و گریه میکرد منم رفتم جلو و بغلش کردم آورمش کردم از. اون طرف جونکوک اومد اونم اومو کنارم نشست منم بهش گفتم بیا این بچه رو به فرزندی بگیریم و اسمشو هم بزاریم یول کوک جونکوک هم قبول کرد بعد از اون روز از اون عمارت رفتیم یه عمارت دیگه یه زندگیه دیگه ای رو شروع کردیم
ادامه دارد ^^^^^
((دوسال بعد ))
ات : یول کوک بدو بیا اینجا وگرنه خبری از شیر موز نیست بدو بیا
یول کوک که زیر میز غایم شده بود با حرفه مامانش زود از زیر میز اومد بیرون
یول کوک: مامانی اینجام
جونکوک: باز چی شده
یول کوک: بابای مامانی بهم شیل موز نمیده
جونکوک : ات چرا به پسر کوچولوم شیر موز نمیدی بدو بیا بغله بابای
یول کوک: باشه بابایی
یول کوک با عجله رفت بغله باباش و سرشو خیلی آروم گذاشت رویه شونیه باباش
یول کوک: بابای من شیل موز میخوام
ات: یول کوک اول باید غذا تویه بخور بعد شیر موز بخوری
یول کوک: نمیخوام
جونکوک: بیا بریم خودم میدم بهت
ات: جونکوک نبرش
جونکوک: خوشگلم دیر گفتی ما رفتیم
ات
ای بابا چیکار کنم از دست شما دوتا رفتم تویه بالکون نشستم چشمامو بستم یهو یاده دوسال پیش افتادم وقتی تیر خوردم و تویه بیمارستان بودم جونکوک باید من یا بچه رو انتخاب میکرد با اینکه میدونست اگه منو انتخاب کنه من دیگه حامله نمیشم ولی بازم منو انتخاب کرد اما من بعد از اون موضوع خیلی از جونکوک متنفر شدم که چرا منو انتخاب کرد باید بچه رو انتخاب میکرد من خیلی خواستم تا ازش فرار کنم اما اون نمیزاشت یه روز تونستم از عمارت فرار کنم داشتم می دویدم که تویه راه یه بچیه یه ساله رو دیدم با لباس های خاکی با صورت خاکی کناره جاده نشسته بود و گریه میکرد منم رفتم جلو و بغلش کردم آورمش کردم از. اون طرف جونکوک اومد اونم اومو کنارم نشست منم بهش گفتم بیا این بچه رو به فرزندی بگیریم و اسمشو هم بزاریم یول کوک جونکوک هم قبول کرد بعد از اون روز از اون عمارت رفتیم یه عمارت دیگه یه زندگیه دیگه ای رو شروع کردیم
ادامه دارد ^^^^^
۸.۱k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.