🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 148
#paniz
دکتر: دیدی گفتم واجبه خب جونم برات بگم دختر جون حامله ایی
یه لحظه خون تو بدنم نمیگنجید از خوشحالی و به فکر رایان بادم خوابیده میشد ولی بر اینکه دکتر و حداقل ناراحت نکنم
پانید:واقعااا
دکتر:بله عزیزم ولی چون خیلی ضعیف شدی یه سرم و چند تا ویتامین برات مینویسم که الان برو وصل کن هر هفته بیا بر چکاپ تا بتونیم وضعیت و مثل قبل نرمال شه
سری تکون دادم ازش تشکر کردم و اومدم بیرون خوشحالی دوباره مادر شدنمو داشتم و هم داغ نبود رایان داشتم
بر اینکه بتونم با رضا برم تا بتونم رایان پیدا کنم هنوز نمیتونستم بهش بگم
چون اینجوری بهتر بود....
#leoreza
از اتاق دکتر اومد بیرون رفتم بازوش گرفتم
رضا:خب چیشد حالت خوبه
پانید:اره فقط سرم گف وصل کن
رضا:باشه پس الان میریم انجامش میدیم
پانید:رایانن
رضا:بهت گفتم دیگه با هم میریم خب یه چیزی هم میخام بهت بگم
سری تکون داد سرم بهش وصل کرده نشست روی تخت تا تموم بشه منم کنارش نشستم
حال توصیفی نداشتم
پانید:نمیگی چیشده
گوشیم باز کردم پیامک های ساحل و نشونش دادم وقتی که خوندتشون
پانیذ:با هم میریم خب منم میام اونجوری دلم اروم نمیگره
بوسه به شونه اش زدم
رضا:باشه گلم با هم دوتایی میریم پسرمونو بیاریم خب
خودشو تو بغلم جا کرد منم با تمام اشتیاق بغلش کردم
پانیذ:دلم بر شیطونیاش تنگ شده حتی وقتی کلمه های کوچیک میگفت دلم بر صورت قشنگی موهای خوشگلش تنگ شده خندیدناش وقتی گریه میکرد تا ازت تعریف میکردم با تمرکز به حرفام دونه دونه گوش میکرد یادته وقتی دندون دراورد خاله سوگی براش سوپ درست کرد
رضا:اره حتی تو اون روزا هر هفته نذری میداد وقتی گریه میکرد بر دندونش بیشتر با خاله سوگی میموند تا ما
خنده ای کرد که حداقل دلم خوش بود بهش منم لبخندی زدم با وجود کلی درد
سرمش تموم شد با هم از بیمارستان زدیم بیرون
ساعت 3 و نیم بود تا اون ادرس پیدا کنیم پس طول میکشید
راه افتادم به سمت ادرسی که گفته بود تا بیایم ا ساعت و نیم شده بود جاده ی خاکی بود ولی حداقل انتن داشت
رضا:اسلحه رو بده از داشبورد
پانیذ اسلحه رو داد بهم
پانیذ:مواظب باش
بوسه ای رو گونش زدم
رضا:مراقبم همه کسمم
لبخندی زد که ثانیه ای نکشید محو شد
پانیذ:اومدش
نگاهم به جلو بردم با یع ماشین مدل پایین فکرشم نمیکردم ولی اینو مطمئن بودم اون ادمایی که فرستاده بود عمارت رو بهشون پول داده
از ماشین پیاده شدیم رایان نیاورد ولی تو صندلی عقب ماشین بود و خواب بود
رضا:خب گفتی رو در رو حرف بزنیم بیا اومدم چی میگی
ساحل:خب به این نتیجه رسیدم بیام انتقام بگیرمم
رضا:انتقام چی رو بگیری تموم شد رف میفهمی اینو
ساحل:نه دیگه بی انصافی نداریم من اومدم انتقام احساساتی که به پات ریختم بگیرم....
پارت 148
#paniz
دکتر: دیدی گفتم واجبه خب جونم برات بگم دختر جون حامله ایی
یه لحظه خون تو بدنم نمیگنجید از خوشحالی و به فکر رایان بادم خوابیده میشد ولی بر اینکه دکتر و حداقل ناراحت نکنم
پانید:واقعااا
دکتر:بله عزیزم ولی چون خیلی ضعیف شدی یه سرم و چند تا ویتامین برات مینویسم که الان برو وصل کن هر هفته بیا بر چکاپ تا بتونیم وضعیت و مثل قبل نرمال شه
سری تکون دادم ازش تشکر کردم و اومدم بیرون خوشحالی دوباره مادر شدنمو داشتم و هم داغ نبود رایان داشتم
بر اینکه بتونم با رضا برم تا بتونم رایان پیدا کنم هنوز نمیتونستم بهش بگم
چون اینجوری بهتر بود....
#leoreza
از اتاق دکتر اومد بیرون رفتم بازوش گرفتم
رضا:خب چیشد حالت خوبه
پانید:اره فقط سرم گف وصل کن
رضا:باشه پس الان میریم انجامش میدیم
پانید:رایانن
رضا:بهت گفتم دیگه با هم میریم خب یه چیزی هم میخام بهت بگم
سری تکون داد سرم بهش وصل کرده نشست روی تخت تا تموم بشه منم کنارش نشستم
حال توصیفی نداشتم
پانید:نمیگی چیشده
گوشیم باز کردم پیامک های ساحل و نشونش دادم وقتی که خوندتشون
پانیذ:با هم میریم خب منم میام اونجوری دلم اروم نمیگره
بوسه به شونه اش زدم
رضا:باشه گلم با هم دوتایی میریم پسرمونو بیاریم خب
خودشو تو بغلم جا کرد منم با تمام اشتیاق بغلش کردم
پانیذ:دلم بر شیطونیاش تنگ شده حتی وقتی کلمه های کوچیک میگفت دلم بر صورت قشنگی موهای خوشگلش تنگ شده خندیدناش وقتی گریه میکرد تا ازت تعریف میکردم با تمرکز به حرفام دونه دونه گوش میکرد یادته وقتی دندون دراورد خاله سوگی براش سوپ درست کرد
رضا:اره حتی تو اون روزا هر هفته نذری میداد وقتی گریه میکرد بر دندونش بیشتر با خاله سوگی میموند تا ما
خنده ای کرد که حداقل دلم خوش بود بهش منم لبخندی زدم با وجود کلی درد
سرمش تموم شد با هم از بیمارستان زدیم بیرون
ساعت 3 و نیم بود تا اون ادرس پیدا کنیم پس طول میکشید
راه افتادم به سمت ادرسی که گفته بود تا بیایم ا ساعت و نیم شده بود جاده ی خاکی بود ولی حداقل انتن داشت
رضا:اسلحه رو بده از داشبورد
پانیذ اسلحه رو داد بهم
پانیذ:مواظب باش
بوسه ای رو گونش زدم
رضا:مراقبم همه کسمم
لبخندی زد که ثانیه ای نکشید محو شد
پانیذ:اومدش
نگاهم به جلو بردم با یع ماشین مدل پایین فکرشم نمیکردم ولی اینو مطمئن بودم اون ادمایی که فرستاده بود عمارت رو بهشون پول داده
از ماشین پیاده شدیم رایان نیاورد ولی تو صندلی عقب ماشین بود و خواب بود
رضا:خب گفتی رو در رو حرف بزنیم بیا اومدم چی میگی
ساحل:خب به این نتیجه رسیدم بیام انتقام بگیرمم
رضا:انتقام چی رو بگیری تموم شد رف میفهمی اینو
ساحل:نه دیگه بی انصافی نداریم من اومدم انتقام احساساتی که به پات ریختم بگیرم....
۱۶.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.