𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
#𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻_𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 8
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ویو ا/ت
الان بچهام پنج ماهشه ولی چون هم خودم هم بچهام لاغر هستیم شکمم زیاد بزرگ نشده😂
ولی تازه گیا کمرم زیاد درد میکنه
این لورای بهگا رفته هم هنوز اینجاست همش منو جلو پدر مادر جونگکوک تحقیر میکنه و خودش رو به جونگکوک میچسبونه چندش حال بهم زن
فقط خونه دوستم هاریا رو داشتم که برم اونم یه شب مادر حرومزاده کوک نمیدونم چی بهش گفت که دیگه نمیزاره برم پدر مادرم هم اینجا نبودن ولی داداشم آمد بود کره برای چند وقتی
برادرم پول دار بود خوامواده ما همه پول دار بودن
اولش میخواستم بگم بیاد اینجا ولی بعدش با خودم گفتم حتما مادر کوک منت سرم میزارع پس بره یه خونه بگیره بهترع
ویو ظهر
ویو ا/ت
ساعت ۲ بود منو جونگکوک نهار مون رو خورده بودیم بهش گفتم قرارع برم پیش داداشم
چیزی نگفت منم رفتم حموم
بعد ۳۰ مین آمدم بیرون دیدم رفته؟
چرا انقدر زود؟
موهامو خشک و شونه زدم لباسم رو پوشیدم رفتم رو تخت خوابم برد تا ساعت ۴
از روی تخت بلند شدم ساعت رو نگاه کردم ۴ بود
داداشم بهم پیام داده بود که هستم هتل بیا
چه بهتر که رفته بود هتل
حاظر شدم (عکس لباس رو میزارم)
رفتم پایین مادر فاکی کوک داشت تلویزیون نگاه میکرد
داشتم از در بیرون میرفتم که لورا آمد سمتم ا/ت جونم وایسا
ا/ت : بله؟
لورا : این شربت رو برا خودم درست کرده بودم گفتم شاید تو هم دلت بخواد
ا/ت
تا حالا چیز های زیادی بهم داده بود منم قبول شون میکردم ولی هیچ وقت بهش شک نکردم اون شربت رو نخواستم بگیرم ولی شانس بد من دلم خواست
ا/ت : مرسی
شربت رو خوردم چیزیم نشد رفتم بیرون قبلش تاکسی گرفته بودم سوارش شدم
از آدرس رو پرسید بهش گفتم
توی راه ۵ مین گذشت که خوابم برد
راننده : خانم خانم رسیدیم(داد بلند)
ا/ت : هاااا
راننده : حالتون خوبه؟ رسیدیم خیلی وقته دارم صداتون میزنم
ا/ت : آره هتل کدومه
راننده : اونه
ا/ت از ماشین پیاده شدم به داداشم پی دادم در هتل هستم کدوم طبقه ای
دیدم آمد پشت پنجره براش دست تکون دادم
اونم داشت نگام میکرد به اون طرف خیابون رفتم که یهو همه چی عوض شد داشتم نور های سفید میدیدم حس کردم قلبم آمده تو دهنم داشتم تپش قلبم رو میشنیدم لطفا کمک کنید
حس کردم وارد زندگی نباتی شدم
همه دورم جمع شده بودن ولی من نمیتوانستم بدنم رو تکون بدم هر چی سعی کردم جیغ بزنم ولی صدام بالا نیومد من فقط میتونستم اونارو ببینم اونا هم همش منو صدا میزدن آخرین لحظهای که چشمام باز بود داداشم هان یو رو بالای سرم دیدم ولی بعدششش
ادامه دارد...؟....؟
(خمارییییییئ)
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 8
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ویو ا/ت
الان بچهام پنج ماهشه ولی چون هم خودم هم بچهام لاغر هستیم شکمم زیاد بزرگ نشده😂
ولی تازه گیا کمرم زیاد درد میکنه
این لورای بهگا رفته هم هنوز اینجاست همش منو جلو پدر مادر جونگکوک تحقیر میکنه و خودش رو به جونگکوک میچسبونه چندش حال بهم زن
فقط خونه دوستم هاریا رو داشتم که برم اونم یه شب مادر حرومزاده کوک نمیدونم چی بهش گفت که دیگه نمیزاره برم پدر مادرم هم اینجا نبودن ولی داداشم آمد بود کره برای چند وقتی
برادرم پول دار بود خوامواده ما همه پول دار بودن
اولش میخواستم بگم بیاد اینجا ولی بعدش با خودم گفتم حتما مادر کوک منت سرم میزارع پس بره یه خونه بگیره بهترع
ویو ظهر
ویو ا/ت
ساعت ۲ بود منو جونگکوک نهار مون رو خورده بودیم بهش گفتم قرارع برم پیش داداشم
چیزی نگفت منم رفتم حموم
بعد ۳۰ مین آمدم بیرون دیدم رفته؟
چرا انقدر زود؟
موهامو خشک و شونه زدم لباسم رو پوشیدم رفتم رو تخت خوابم برد تا ساعت ۴
از روی تخت بلند شدم ساعت رو نگاه کردم ۴ بود
داداشم بهم پیام داده بود که هستم هتل بیا
چه بهتر که رفته بود هتل
حاظر شدم (عکس لباس رو میزارم)
رفتم پایین مادر فاکی کوک داشت تلویزیون نگاه میکرد
داشتم از در بیرون میرفتم که لورا آمد سمتم ا/ت جونم وایسا
ا/ت : بله؟
لورا : این شربت رو برا خودم درست کرده بودم گفتم شاید تو هم دلت بخواد
ا/ت
تا حالا چیز های زیادی بهم داده بود منم قبول شون میکردم ولی هیچ وقت بهش شک نکردم اون شربت رو نخواستم بگیرم ولی شانس بد من دلم خواست
ا/ت : مرسی
شربت رو خوردم چیزیم نشد رفتم بیرون قبلش تاکسی گرفته بودم سوارش شدم
از آدرس رو پرسید بهش گفتم
توی راه ۵ مین گذشت که خوابم برد
راننده : خانم خانم رسیدیم(داد بلند)
ا/ت : هاااا
راننده : حالتون خوبه؟ رسیدیم خیلی وقته دارم صداتون میزنم
ا/ت : آره هتل کدومه
راننده : اونه
ا/ت از ماشین پیاده شدم به داداشم پی دادم در هتل هستم کدوم طبقه ای
دیدم آمد پشت پنجره براش دست تکون دادم
اونم داشت نگام میکرد به اون طرف خیابون رفتم که یهو همه چی عوض شد داشتم نور های سفید میدیدم حس کردم قلبم آمده تو دهنم داشتم تپش قلبم رو میشنیدم لطفا کمک کنید
حس کردم وارد زندگی نباتی شدم
همه دورم جمع شده بودن ولی من نمیتوانستم بدنم رو تکون بدم هر چی سعی کردم جیغ بزنم ولی صدام بالا نیومد من فقط میتونستم اونارو ببینم اونا هم همش منو صدا میزدن آخرین لحظهای که چشمام باز بود داداشم هان یو رو بالای سرم دیدم ولی بعدششش
ادامه دارد...؟....؟
(خمارییییییئ)
۱۱.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.