𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
#𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻_𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 8
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ویو ا/ت
رسیدم خونه هاریا
زنگ میزنه
هاریا : عررر سلامممم(دستاشو باز میکنه تا ا/ت رو بغل کنه)
ا/ت : یاااا دخترهی پدر سگ فلان فلان شده.....(میافته دنبال هاریا)
ا/ت : وایسا کارت ندارم
هاریا : واقعا کاریم نداری (میره سمت ا/ت)
ا/ت موهاشو از پشت میگیره
هاریا : عع عع غلط کردم
هردوشون نشستن توی مبل
هاریا : خوب بگو ببینم میخوای چی کارش کنی
ا/ت : میخواستم سختش کنم ولی حالا به لطف تو جونگکوک فهمیده نمیزاره کاری کنم این دختره لورا هم تازه گیا داره بد جور بهش نزدیک میشه ازش بدم میاد اههه
هاریا : بچه خوبه که منم خاله میشم (با ذوق)
ا/ت : برو بابا ایشالا بچه خودت راستی دوست پسرت چی شد
هاریا : پدرم با ازدواجمون مخالفه میگه باید با پسر عموم ازدواج کنم
ا/ت : خوب تو چی گفتی
(خوب دیگه نشستن غیبت کردن چیه مگه خودت میری خونه دوست صمیمیت چی کار میکنی از همون کارا دیگه🗿🗿)
ویو ا/ت
ساعت ۳ بعدازظهر بود هاریا گفت بریم بیرون تا حوصله مون سر نره آماده شدیم رفتیم بیرون منو جونگکوک خیلی از وقتا میریم بار(بار یعنی پارتی گلم اگه نمیدونی بدون)
هاریا اولش گفت بریم بار ولی ترسیدم بدونه جونگکوک برم واسه همین قبول نکردم
رفتم کلی خرید کردیم
هاریا خانوادهش پول دار بودن منم که کارت پر از پول جونگکوک رو با خودم برده بودم و با خیال راحت خرید کردیم ساعت ۷ شب بود هوا تاریک شده بود
پدر هاریا بهش زنگ زد هاریا خیلی ناراحت شد فک کنم اتفاقی براشون افتاده بود پدرش آمد دنبالش و رفت
منم روی پارک روی یکی از صندلی ها نشستم و به جونگکوک زنگ زدم بیاد دنبالم خونه خیلی دور بود تنهایی ترسیدم برم
بعد از ۴۰ مین جونگکوک امد رفتم سوار شدم و رفتیم خونه
ویو ا/ت
وقتی رفتیم خونه مادر عتیقه جونگکوک داشت از پله ها پایین میامد جونگکوک توی حیاط بود منم تنهایی داشتم میرفتم بالا که محکم شونه شو زد بهم خیلی درد داشت
ا/ت : ایییی
حتا سرش رو هم بر نگردوند و رفت پایین
رفتم خودمو ولو کردم رو تخت حتا حوصله نداشتم لباس هامو عوض کنم همون طوری تا صبح خوابم برده بود
(۵ ماه بعد )(الان بچه شون ۵ ماه و نیم ش هست)
(خمارییییی😂😂😂😂)
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 8
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ویو ا/ت
رسیدم خونه هاریا
زنگ میزنه
هاریا : عررر سلامممم(دستاشو باز میکنه تا ا/ت رو بغل کنه)
ا/ت : یاااا دخترهی پدر سگ فلان فلان شده.....(میافته دنبال هاریا)
ا/ت : وایسا کارت ندارم
هاریا : واقعا کاریم نداری (میره سمت ا/ت)
ا/ت موهاشو از پشت میگیره
هاریا : عع عع غلط کردم
هردوشون نشستن توی مبل
هاریا : خوب بگو ببینم میخوای چی کارش کنی
ا/ت : میخواستم سختش کنم ولی حالا به لطف تو جونگکوک فهمیده نمیزاره کاری کنم این دختره لورا هم تازه گیا داره بد جور بهش نزدیک میشه ازش بدم میاد اههه
هاریا : بچه خوبه که منم خاله میشم (با ذوق)
ا/ت : برو بابا ایشالا بچه خودت راستی دوست پسرت چی شد
هاریا : پدرم با ازدواجمون مخالفه میگه باید با پسر عموم ازدواج کنم
ا/ت : خوب تو چی گفتی
(خوب دیگه نشستن غیبت کردن چیه مگه خودت میری خونه دوست صمیمیت چی کار میکنی از همون کارا دیگه🗿🗿)
ویو ا/ت
ساعت ۳ بعدازظهر بود هاریا گفت بریم بیرون تا حوصله مون سر نره آماده شدیم رفتیم بیرون منو جونگکوک خیلی از وقتا میریم بار(بار یعنی پارتی گلم اگه نمیدونی بدون)
هاریا اولش گفت بریم بار ولی ترسیدم بدونه جونگکوک برم واسه همین قبول نکردم
رفتم کلی خرید کردیم
هاریا خانوادهش پول دار بودن منم که کارت پر از پول جونگکوک رو با خودم برده بودم و با خیال راحت خرید کردیم ساعت ۷ شب بود هوا تاریک شده بود
پدر هاریا بهش زنگ زد هاریا خیلی ناراحت شد فک کنم اتفاقی براشون افتاده بود پدرش آمد دنبالش و رفت
منم روی پارک روی یکی از صندلی ها نشستم و به جونگکوک زنگ زدم بیاد دنبالم خونه خیلی دور بود تنهایی ترسیدم برم
بعد از ۴۰ مین جونگکوک امد رفتم سوار شدم و رفتیم خونه
ویو ا/ت
وقتی رفتیم خونه مادر عتیقه جونگکوک داشت از پله ها پایین میامد جونگکوک توی حیاط بود منم تنهایی داشتم میرفتم بالا که محکم شونه شو زد بهم خیلی درد داشت
ا/ت : ایییی
حتا سرش رو هم بر نگردوند و رفت پایین
رفتم خودمو ولو کردم رو تخت حتا حوصله نداشتم لباس هامو عوض کنم همون طوری تا صبح خوابم برده بود
(۵ ماه بعد )(الان بچه شون ۵ ماه و نیم ش هست)
(خمارییییی😂😂😂😂)
۱۲.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.