فن فیک لانگ دیستنس پارت4
#لانگ_دیستنس
#پارت_4 #فن_فیک
باید از الان خودمو آماده کنم..وای...چی بپوشم...نکنه ازم خوشش نیاد..نکنه..نکنه
وای..الان وقت اینا نیست باید برم خرید
یه لباس مناسب بخرم
چند ساعت بعد*
از جلوی مغازه ها رد میشدم و به ویترین ها نگاه میکردم
لباس های خیلی قشنگی تن مانکنا بود ولی چیزی که بخوامو پیدا نمیکردم
چشمم به ویترین یه مغازه افتاد
یه لباس خوشگل طوسی چشممو گرفت
یه کت کوتاه که زیرش نیم تنه سفید راه راه داشت
با یه دامن کوتاه و کراوات
عالی بود
وارد مغازه شدم و کارت کشیدم
کیسه لباسمو برداشتم و از مغازه بیرون رفتم
خیلی ذوق داشتم که بپوشمش
به خونه رسیدم و سریع پله هارو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم
درو بستم و رو تخت نشستم و لباسمو از کیسه بیرون آوردم و بهش نگاه کردم
لبخند زدم و مشغول عوض کردن لباسام شدم
جلو آیینه وایسادم و به خودم نگاه کردم
واقعا عالی بود ولی یچیزی کم داشت
از توی کشو یه گوشواره نقره ای رنگ با نگین کوچیک مشکی و گیره سر ستش برداشتم
گوشواره رو به گوشم زدم و موهامو شونه کردم
گیره هارو به موهام زدم
خیلی خوب شد
لباسارو درآوردم و داخل کیسه گذاشتم
نگاهمو به ساعت دوختم
ساعت ۱۰ شب بود
فردا صبح*
چشمامو باز کردم..ساعت ۶ صبح بود
انقدر به فکر شب بودم که زود از خواب پاشدم
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم
دست و صورتمو شستم و وارد حموم شدم
بعد اینکه دوش گرفتنم تموم شد حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم
∆ا.ت؟این وقت صبح حموم چیکار میکردی..خبریه؟
ا.ت:ن نهه...خیلی گرمم شده بود گفتم یه دوش بگیرم اره..
∆باشه پس..بیا صبحونه
ا.ت:باشه..موهامو خشک کنم میام
موهامو سشوار کشیدم و رفتم پایین
سر میز نشستم و یه لیوان شیر توی لیوان ریختم
یه کیک برداشتم و پاشدم
∆بخور بعد برو
ا.ت: نه همین کافیه
دوباره با سرعت برگشتم بالا
گوشیمو برداشتم و دیدم ران پیام داده
پیامشو باز کردم
«_ا.ت چان من دو ساعت دیگه حرکت میکنم... نتونستم صبر کنم شب حرکت کنم..الان حرکت میکنم که شب اونجا باشم»
«+وای..خب چرا هی برنامرو عوض میکنی منو هول میکنی آخه»
«_ببخشید میدونم خیلی یهویی شد»
گوشیو رو میز گذاشتم و پوف کلافه ای کشیدم
امان از دست این ران..!
پس
امشب قراره شب مهمی برام باشه.. بالاخره قراره ببینمش و هم استرس دارم
هم ذوق...
#پارت_4 #فن_فیک
باید از الان خودمو آماده کنم..وای...چی بپوشم...نکنه ازم خوشش نیاد..نکنه..نکنه
وای..الان وقت اینا نیست باید برم خرید
یه لباس مناسب بخرم
چند ساعت بعد*
از جلوی مغازه ها رد میشدم و به ویترین ها نگاه میکردم
لباس های خیلی قشنگی تن مانکنا بود ولی چیزی که بخوامو پیدا نمیکردم
چشمم به ویترین یه مغازه افتاد
یه لباس خوشگل طوسی چشممو گرفت
یه کت کوتاه که زیرش نیم تنه سفید راه راه داشت
با یه دامن کوتاه و کراوات
عالی بود
وارد مغازه شدم و کارت کشیدم
کیسه لباسمو برداشتم و از مغازه بیرون رفتم
خیلی ذوق داشتم که بپوشمش
به خونه رسیدم و سریع پله هارو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم
درو بستم و رو تخت نشستم و لباسمو از کیسه بیرون آوردم و بهش نگاه کردم
لبخند زدم و مشغول عوض کردن لباسام شدم
جلو آیینه وایسادم و به خودم نگاه کردم
واقعا عالی بود ولی یچیزی کم داشت
از توی کشو یه گوشواره نقره ای رنگ با نگین کوچیک مشکی و گیره سر ستش برداشتم
گوشواره رو به گوشم زدم و موهامو شونه کردم
گیره هارو به موهام زدم
خیلی خوب شد
لباسارو درآوردم و داخل کیسه گذاشتم
نگاهمو به ساعت دوختم
ساعت ۱۰ شب بود
فردا صبح*
چشمامو باز کردم..ساعت ۶ صبح بود
انقدر به فکر شب بودم که زود از خواب پاشدم
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم
دست و صورتمو شستم و وارد حموم شدم
بعد اینکه دوش گرفتنم تموم شد حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم
∆ا.ت؟این وقت صبح حموم چیکار میکردی..خبریه؟
ا.ت:ن نهه...خیلی گرمم شده بود گفتم یه دوش بگیرم اره..
∆باشه پس..بیا صبحونه
ا.ت:باشه..موهامو خشک کنم میام
موهامو سشوار کشیدم و رفتم پایین
سر میز نشستم و یه لیوان شیر توی لیوان ریختم
یه کیک برداشتم و پاشدم
∆بخور بعد برو
ا.ت: نه همین کافیه
دوباره با سرعت برگشتم بالا
گوشیمو برداشتم و دیدم ران پیام داده
پیامشو باز کردم
«_ا.ت چان من دو ساعت دیگه حرکت میکنم... نتونستم صبر کنم شب حرکت کنم..الان حرکت میکنم که شب اونجا باشم»
«+وای..خب چرا هی برنامرو عوض میکنی منو هول میکنی آخه»
«_ببخشید میدونم خیلی یهویی شد»
گوشیو رو میز گذاشتم و پوف کلافه ای کشیدم
امان از دست این ران..!
پس
امشب قراره شب مهمی برام باشه.. بالاخره قراره ببینمش و هم استرس دارم
هم ذوق...
۶.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.