فن فیک لانگ دیستنس پارت3
#لانگ_دیستنس
#پارت_3 #فن_فیک
_پس زود خبر بده
+باشه!فعلا
گوشیو قطع کردم و دستمو رو قلبم که مثل چی میکوبید گذاشتم
استرس گرفتم..اگه...منو ببینه و ازم خوشش نیاد چی
تا الان هیچ موقع به دیدار حضوری فکر نکرده بودم خیلی یهوییه
ولی خب از یه طرف هم میخوام ببینمش
راهمو سمت خونه گرفتم و با حس خیس شدن گونم سرمو بالا گرفتم
بارون نم نم میبارید و باد خنک و ملایم که همراهش میوزید حس خوبی بهم میداد
چشامو بستم و نفس عمیق کشیدم
لبخند زدمو راهمو ادامه دادم
به خونه رسیدم کفشامو درآوردم و جفت کردم یه گوشه گذاشتم
(علامت گفتاری مادر ا.ت ∆)
∆اومدی ا.ت!
ا.ت:سلام..اوهوم
∆ناهار امادس لباسات عوض کن بیا پایین
ا.ت لبخند میزنه:باشه
از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاق انداختم
پوف کلافه ای کشیدم و روی تخت نشستم
گوشیمو زدم به شارژ و مشغول عوض کردن لباسام شدم
یه تاپ شلوارک سفید پوشیدم
گوشیمو برداشتم و به رینا پیام دادم
«رینا...اگه گفتی چیشده! ران بهم گفت میخواد ببینه منو..گفت برم توکیو...چیکار کنم..گفت یه بهونه جور کن یه کمکی بهم برسون»
«@وای دختر چقد احمقی..اون باید بیاد نه تو...ولی خب..اگه میخوای منم پایم باهات میام»
لبخند زدم و با صدای مامان که داشت صدام میزد گوشیمو سرجاش گذاشتم و رفتم سر میز ناهار
مامان داشت میزو میچید و من سرم پایین بود و داشتم با انگشت هام بازی میکردم
∆ا.ت وقتی اینجوری میشی میخوای یچیزی بگی
حالا بگو ببینم اون چیه؟
به من من افتادم و اروم گفتم
میخوام با دوستم یه مسافرت کوتاه به توکیو برم
میشه؟
∆هوم با کدوم دوستت؟
ا.ت: میشناسیش، رینا چان!
∆چه یهویی..ایرادی نداره ولی واسه کِی؟
ا.ت:همین هفته
∆با پدرت حرف میزنم ببینم چی میگه
ا.ت با لحن ذوق زده: ممنون ممنوننن
بعد خوردن ناهار یه دوش سرپایی و کوتاه گرفتم
روی تختم نشستم و مشغول سشوار کشیدن موهام بودم که با صدای پیام گوشیم بهش نگاه کردم
از طرف ران بود
سشوارو رو تخت انداختم و پیامشو باز کردم
«_ا.ت برنامه عوض شد!..من میام ببینمت! امشب نه فردا شب حرکت میکنم.»
هول شده بودم و گوشی از دستم افتاد
وای وای...این بده من آماده نیستم...
#پارت_3 #فن_فیک
_پس زود خبر بده
+باشه!فعلا
گوشیو قطع کردم و دستمو رو قلبم که مثل چی میکوبید گذاشتم
استرس گرفتم..اگه...منو ببینه و ازم خوشش نیاد چی
تا الان هیچ موقع به دیدار حضوری فکر نکرده بودم خیلی یهوییه
ولی خب از یه طرف هم میخوام ببینمش
راهمو سمت خونه گرفتم و با حس خیس شدن گونم سرمو بالا گرفتم
بارون نم نم میبارید و باد خنک و ملایم که همراهش میوزید حس خوبی بهم میداد
چشامو بستم و نفس عمیق کشیدم
لبخند زدمو راهمو ادامه دادم
به خونه رسیدم کفشامو درآوردم و جفت کردم یه گوشه گذاشتم
(علامت گفتاری مادر ا.ت ∆)
∆اومدی ا.ت!
ا.ت:سلام..اوهوم
∆ناهار امادس لباسات عوض کن بیا پایین
ا.ت لبخند میزنه:باشه
از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاق انداختم
پوف کلافه ای کشیدم و روی تخت نشستم
گوشیمو زدم به شارژ و مشغول عوض کردن لباسام شدم
یه تاپ شلوارک سفید پوشیدم
گوشیمو برداشتم و به رینا پیام دادم
«رینا...اگه گفتی چیشده! ران بهم گفت میخواد ببینه منو..گفت برم توکیو...چیکار کنم..گفت یه بهونه جور کن یه کمکی بهم برسون»
«@وای دختر چقد احمقی..اون باید بیاد نه تو...ولی خب..اگه میخوای منم پایم باهات میام»
لبخند زدم و با صدای مامان که داشت صدام میزد گوشیمو سرجاش گذاشتم و رفتم سر میز ناهار
مامان داشت میزو میچید و من سرم پایین بود و داشتم با انگشت هام بازی میکردم
∆ا.ت وقتی اینجوری میشی میخوای یچیزی بگی
حالا بگو ببینم اون چیه؟
به من من افتادم و اروم گفتم
میخوام با دوستم یه مسافرت کوتاه به توکیو برم
میشه؟
∆هوم با کدوم دوستت؟
ا.ت: میشناسیش، رینا چان!
∆چه یهویی..ایرادی نداره ولی واسه کِی؟
ا.ت:همین هفته
∆با پدرت حرف میزنم ببینم چی میگه
ا.ت با لحن ذوق زده: ممنون ممنوننن
بعد خوردن ناهار یه دوش سرپایی و کوتاه گرفتم
روی تختم نشستم و مشغول سشوار کشیدن موهام بودم که با صدای پیام گوشیم بهش نگاه کردم
از طرف ران بود
سشوارو رو تخت انداختم و پیامشو باز کردم
«_ا.ت برنامه عوض شد!..من میام ببینمت! امشب نه فردا شب حرکت میکنم.»
هول شده بودم و گوشی از دستم افتاد
وای وای...این بده من آماده نیستم...
۶.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.