عاشق مغرور

عاشق مغرور
#پارت۲۳

یک هفته بعد

یک هفته بود از اتاق بیرون نیومدم
ارسلانم رفته بود تو اتاق کناری
کل این یه هفته رو گریه کردم ولی دیگه بس بود


بیرون رفتم و برای ناهار روی نیز نشستم نگاه متعجب همه روی من زوم شد

ارسلان ازم عصبانی بود و نگاهم نمی‌کرد

اگه جرئت داشتم اونقدر میزدمش که خون بالا بیاره
بی توجه به کسی کمی سالاد ریختم و خوردم تموم که شد خواستم بلند شم بشقابم پر از برنج شد متعجب برگشتم سمت ارسلان و اروم گفتم
-چیکار میکنی

-نیاز داری فردا پس‌فردا می خوای دخترمون به دنیا بیاری

-نترس مهگل زورش میرسه

به آنی صورتش قرمز شد و با فکی قفل شده در گوشم گفت...
دیدگاه ها (۱)

عاشق مغرور #پارت۲۴-اینقدر بی عرضه دیدیم که تو یکسال نتونم حا...

عاشق مغرور #پارت۲۵-منظور...-منظورم واضحه عمه ،واضحه چون اگه ...

عاشق مغرور #پارت ۲۲سرم به سرعت سمت ارسلان برگشت و توجهی به ن...

عاشق مغرور #پارت۲۱بعد چند دقیقه خدمتکار اومد و همه برای ناها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط