فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁴⁵
'با هر ضربهای چاقو که مَردخرسی به آن چیز نا مشخص میزد دختران ترسشان بیشتر میشد و قلبشان بیشتر از قبل تندتر میزد'
'ترسیده بودن که مَردخرسی خم شد و دستش را سمت کابیند برد و در کابیند را باز کرد'
'مَردخرسی سبدی از کتبیند بیرون آورد و در کابیند را بست'
'دختران از دَرز بین کابیند دیدن که مَردخرسی خَم شد بنابراین کنار رفتن تا آنها را نبیند'
'مَردخرسی چیزی را داخل سبد گذاشت و از کلبه بیرون رفت'
'دختران وقتی دیدن که مَردخرسی بیرون رفتن از کابیند ها بیرون آمدن و تا خواستن فرار کنند'
'داخل سبدی که مَردخرسی داخل چیزی گذاشته بود روی کابیند بود'
'دختران داخل سبد را دیدن و با چیزی که دیدن خشکشان زد'
'داخل سبد، سرهمان زنی بود که بهشان گفت فرار کنند'
'چشمانش نبود'
'مَرد تمام مدت داشته با چاقو چشمان زن را در میآورده'
ویو چهمین
وقتی چیزی که توی سبد بود رو دیدم جلوی دهنم رو گرفتم و با چشمانش گشاد شده بهش نگاه میکردم
جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نزنم ولی یانگهی نتونست جلوی دهنش رو بگیره و جیغ بلندی کشید
میچا سریع رفت و جلوی دَهن یانگهی رو گرفت
میچا: خفهشو حالا میادش
بونهوا: بسه بیاید بریم
یوری: (جیغ)
هانول: خفه شو یور...(حرفش نصفه میمونه)
ویو چهمین
برگشتم و دیدم که مَردخرسی دَم در وایساده و به دَر کلبه تکیه داده و چاقوش رو توی دستش تکون میده
وقتی که مارا دید خندهبلندی کرد
هممون ترسیدم و همه باهم جیغ بلندی کشیدیم و به هم دیگه چسبیدیم
مَردخرسی داشت بهمون نزدیک میشد که چاقوش رو محکم روی کابینت زد
مَردخرسی جلمون ایستاد و با انگشت اشارهاَش تکتکمون رو شمرد و با دوتا دستاش بهمون عددشیش رو نشون داد
ما دخترا شیش نفریم و اون مارو شمرود
ترسیده بودیم که بهمون حمله کرد
روی بونهوا افتاده بود و داشت خفهاَش میکرد
بونهوا هم داشت زیر مَرد خفه میشد هم با دستاش که یه بیل اونجا دیدم و سریع برش داشتم و کوبیدم توی سر مَردخرسی
و بجایی اینکه بیوفته روی زمین بلند شد و جلوم ایستاد
میخواست بهم حمله کنه که یکی از پشت محکم زد توی سرش و ایندفعه افتاد روی زمین
یانگهی بود
داشتیم با ترس نگاش میکردیم که هانول داد زد
هانول: دارید چه غلطی میکنید، راه بیوفتید میخوایید بمیرید(داد)
با داد هانول به خودمون آمدیم و شروع به دویدن کردیم
اینقدر سریع میدویدم که متوجه پشت سرمون نمیشدیم
که یهو یکی لباسم رو گرفت کشید
جیغ بلندی زدم که دخترا سرجاشون وایسادن
مَرد خرسی گرفته بودم و یه چاقو زیرگلوم گذاشته بود
از ترس داشتم میلرزدیم
میچا: تروخدا ولش کن
هانول: هرچی بخوای بهت میدیم ولی بلای سرش نیار
مَردخرسی داشت به عقب میرفت و منو با خودش میکشید
ازچاقوی...
part⁴⁵
'با هر ضربهای چاقو که مَردخرسی به آن چیز نا مشخص میزد دختران ترسشان بیشتر میشد و قلبشان بیشتر از قبل تندتر میزد'
'ترسیده بودن که مَردخرسی خم شد و دستش را سمت کابیند برد و در کابیند را باز کرد'
'مَردخرسی سبدی از کتبیند بیرون آورد و در کابیند را بست'
'دختران از دَرز بین کابیند دیدن که مَردخرسی خَم شد بنابراین کنار رفتن تا آنها را نبیند'
'مَردخرسی چیزی را داخل سبد گذاشت و از کلبه بیرون رفت'
'دختران وقتی دیدن که مَردخرسی بیرون رفتن از کابیند ها بیرون آمدن و تا خواستن فرار کنند'
'داخل سبدی که مَردخرسی داخل چیزی گذاشته بود روی کابیند بود'
'دختران داخل سبد را دیدن و با چیزی که دیدن خشکشان زد'
'داخل سبد، سرهمان زنی بود که بهشان گفت فرار کنند'
'چشمانش نبود'
'مَرد تمام مدت داشته با چاقو چشمان زن را در میآورده'
ویو چهمین
وقتی چیزی که توی سبد بود رو دیدم جلوی دهنم رو گرفتم و با چشمانش گشاد شده بهش نگاه میکردم
جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نزنم ولی یانگهی نتونست جلوی دهنش رو بگیره و جیغ بلندی کشید
میچا سریع رفت و جلوی دَهن یانگهی رو گرفت
میچا: خفهشو حالا میادش
بونهوا: بسه بیاید بریم
یوری: (جیغ)
هانول: خفه شو یور...(حرفش نصفه میمونه)
ویو چهمین
برگشتم و دیدم که مَردخرسی دَم در وایساده و به دَر کلبه تکیه داده و چاقوش رو توی دستش تکون میده
وقتی که مارا دید خندهبلندی کرد
هممون ترسیدم و همه باهم جیغ بلندی کشیدیم و به هم دیگه چسبیدیم
مَردخرسی داشت بهمون نزدیک میشد که چاقوش رو محکم روی کابینت زد
مَردخرسی جلمون ایستاد و با انگشت اشارهاَش تکتکمون رو شمرد و با دوتا دستاش بهمون عددشیش رو نشون داد
ما دخترا شیش نفریم و اون مارو شمرود
ترسیده بودیم که بهمون حمله کرد
روی بونهوا افتاده بود و داشت خفهاَش میکرد
بونهوا هم داشت زیر مَرد خفه میشد هم با دستاش که یه بیل اونجا دیدم و سریع برش داشتم و کوبیدم توی سر مَردخرسی
و بجایی اینکه بیوفته روی زمین بلند شد و جلوم ایستاد
میخواست بهم حمله کنه که یکی از پشت محکم زد توی سرش و ایندفعه افتاد روی زمین
یانگهی بود
داشتیم با ترس نگاش میکردیم که هانول داد زد
هانول: دارید چه غلطی میکنید، راه بیوفتید میخوایید بمیرید(داد)
با داد هانول به خودمون آمدیم و شروع به دویدن کردیم
اینقدر سریع میدویدم که متوجه پشت سرمون نمیشدیم
که یهو یکی لباسم رو گرفت کشید
جیغ بلندی زدم که دخترا سرجاشون وایسادن
مَرد خرسی گرفته بودم و یه چاقو زیرگلوم گذاشته بود
از ترس داشتم میلرزدیم
میچا: تروخدا ولش کن
هانول: هرچی بخوای بهت میدیم ولی بلای سرش نیار
مَردخرسی داشت به عقب میرفت و منو با خودش میکشید
ازچاقوی...
۵.۳k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.