فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁴⁶
ویو چهمین
مَردخرسی گرفته بودم و داشت به عقب میکشیدم
از چاقوی زیر گلوممیترسیدم که گردنم رو ببره
داشتماز ترس به خودم میلرزدیم که تصمیمگرفتم شجاع باشم و با آرنج دستم محکم زدم توی پهلوی مَرد که فریاد بلندیاز روی درد کشید و ولم کرد و توی خودش جمع شد
یوری دستم رو گرفت و کشیدم
داشتیم سریع میدویدیم و هی پشت سرم رو نگاه میکردم و حواسم به پشت سرم بود
مَردخرسی دنبالمون داشت بهمون نزدیک میشد که سرعتشون رو بیشتر کردیم
که یهو هانول، یانگهی به طرف چپ رفتن
بونهوا، میچا به طرف راست رفتن
یوری هم دست منو گرفته بود به جلو رفتیم
فکر کردم حالا بخاطر اینکه از سهراه متفاوت رفتیم ولمون کنه
ولی نه
مَردخرسی افتاده بود دنبال منو یوری
بیشتر از قبل ترسیده بودم
اینقدر ترسیده بودیم که منو یوری داشتیم گریه میکردیم
اینقدر دویدیم که پاهام درد گرفت
به پشت سرمنگاه کردم و دیدم که خبری از مَردخرسی نیست
به یوری گفتم و سرجامون وایسادیم
داشتیم به دور برد نگاه میکردیم که یهوقت سرکلش پیدا نشه
و خبری ازش نبود
وقتی داشتیم دوربرو نگاه میکردیم یوری به ساختمون دید که چراغاش روشنه و اینگار کسی داخلشه
یوری ذوق کرد و دستم رو کشید گفت...
یوری: چهمین زودباش بریم کمک بیاریم
دست یوری رو کشیدم و بهش گفتم...
+اگه دوباره مثل کلبه بشه چی؟اگه خود مَرده توی ساختمون باشه یا کسی که بهمون آسیب بزنه چی؟اون موقع چیکارکنیم؟
یوری: باشه باشه بیا چوب برمیداریم
روی زمین یوری یه چوب بزرگ برداشت و از وسط نصفش کرد و یکیش رو داد به من
سریع نزدیک ساختمون شدیم و آروم وارد ساختمون شدیم
فقط چراغای ساختمون روشن بود و انگار کسی داخل ساختمون نبود
ولی وقتیکه از پنجره به ساختمون نگاه کردم انگار یکیتوی ساختمون بود
چراغای ساختمون سبز بود و حس عجیب و ترسناکیمیداد
کنار یوری بودم و همپای یوری راه میرفتم که صدای از طبقهای بالا آمد
ترسیده بودیم و به خودمون میلرزیدیم و با پلهها خیره بودیم و منتظر بودیم کسی از پله ها بیاد پایین
و یهو صدای پای کسی که انگار با سرعت داشت از پلهها پایین میآمد اُمد به یوری چسبیدم و چوب رو محکم دستم گرفتم که...
[(اسلاید۲؛ ساختمون)]
part⁴⁶
ویو چهمین
مَردخرسی گرفته بودم و داشت به عقب میکشیدم
از چاقوی زیر گلوممیترسیدم که گردنم رو ببره
داشتماز ترس به خودم میلرزدیم که تصمیمگرفتم شجاع باشم و با آرنج دستم محکم زدم توی پهلوی مَرد که فریاد بلندیاز روی درد کشید و ولم کرد و توی خودش جمع شد
یوری دستم رو گرفت و کشیدم
داشتیم سریع میدویدیم و هی پشت سرم رو نگاه میکردم و حواسم به پشت سرم بود
مَردخرسی دنبالمون داشت بهمون نزدیک میشد که سرعتشون رو بیشتر کردیم
که یهو هانول، یانگهی به طرف چپ رفتن
بونهوا، میچا به طرف راست رفتن
یوری هم دست منو گرفته بود به جلو رفتیم
فکر کردم حالا بخاطر اینکه از سهراه متفاوت رفتیم ولمون کنه
ولی نه
مَردخرسی افتاده بود دنبال منو یوری
بیشتر از قبل ترسیده بودم
اینقدر ترسیده بودیم که منو یوری داشتیم گریه میکردیم
اینقدر دویدیم که پاهام درد گرفت
به پشت سرمنگاه کردم و دیدم که خبری از مَردخرسی نیست
به یوری گفتم و سرجامون وایسادیم
داشتیم به دور برد نگاه میکردیم که یهوقت سرکلش پیدا نشه
و خبری ازش نبود
وقتی داشتیم دوربرو نگاه میکردیم یوری به ساختمون دید که چراغاش روشنه و اینگار کسی داخلشه
یوری ذوق کرد و دستم رو کشید گفت...
یوری: چهمین زودباش بریم کمک بیاریم
دست یوری رو کشیدم و بهش گفتم...
+اگه دوباره مثل کلبه بشه چی؟اگه خود مَرده توی ساختمون باشه یا کسی که بهمون آسیب بزنه چی؟اون موقع چیکارکنیم؟
یوری: باشه باشه بیا چوب برمیداریم
روی زمین یوری یه چوب بزرگ برداشت و از وسط نصفش کرد و یکیش رو داد به من
سریع نزدیک ساختمون شدیم و آروم وارد ساختمون شدیم
فقط چراغای ساختمون روشن بود و انگار کسی داخل ساختمون نبود
ولی وقتیکه از پنجره به ساختمون نگاه کردم انگار یکیتوی ساختمون بود
چراغای ساختمون سبز بود و حس عجیب و ترسناکیمیداد
کنار یوری بودم و همپای یوری راه میرفتم که صدای از طبقهای بالا آمد
ترسیده بودیم و به خودمون میلرزیدیم و با پلهها خیره بودیم و منتظر بودیم کسی از پله ها بیاد پایین
و یهو صدای پای کسی که انگار با سرعت داشت از پلهها پایین میآمد اُمد به یوری چسبیدم و چوب رو محکم دستم گرفتم که...
[(اسلاید۲؛ ساختمون)]
۵.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.