Part77
#Part77
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
چرا نذاشتی کیف کنم و خوش بگذرونم ها؟ الان داره کارشناسیم تموم میشه
همه تعریف میکنند دوران دانشجوییشون چقدر بهشون خوش گذشته ولی من درگیر ترس و استرس این مرد روانی بودم
رفتم بیرون از اتاقم و سلام بلند بالایی دادم که از تشر مامی بی نصیب نموندم
_ وقت داشتی ها فعلاً میخوابیدی ، ٢٣ سالشه ها من اینو چجوری شوهر بدم
+ اه مامان باز شروع کردی! هوووف راستی من ٢ کلاس دارم...
هیچی نگفت ولی شهرام چپ چپ نگاهی انداخت نسکافه ام رو خوردم و سعی کردم به حرفای چرت و پرت و خاله زنکی مامان و شهرام گرش ندم
اه به این برادر من هم میگند مرد!
آخه کدوم پسری میشینه حرفا و غیبتهای مامانش رو گوش میده
هیچ وقت من مثل دخترای دیگه با مامانم نمشستم غیبت این و اون رو بکنم!
رفتم تو اتاقم و به این فکر کردم چی بپوشم که هم اینیارو رو حرص بدم هم نشون نده که دارم میرم بیرون
همون لحظه مامان اومد تو اتاق و نگاهه ی بهم انداخت
_ وا چرا جلو آیینه عین مجسمه وایسادی، من و شهرام میریم بیرون تو هم که میری دانشگاه بابات هم شرکت یکی از دوستای قدیمیشه ، ما هم میریم هم ناهار میخوریم هم میریم بازار بزرگ خرید
وای هر وقت دیگه بود کلی ناراحت میشدم که بدون من میخوان برن ولی الان خیلی هم خوشحالم
ساعت ١٢:٣٠ مامان و شهرام رفتند بیرون
منم تا اون لحظه سر خودمو گرم کردم
وای نیم ساعت وقت دارم
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
چرا نذاشتی کیف کنم و خوش بگذرونم ها؟ الان داره کارشناسیم تموم میشه
همه تعریف میکنند دوران دانشجوییشون چقدر بهشون خوش گذشته ولی من درگیر ترس و استرس این مرد روانی بودم
رفتم بیرون از اتاقم و سلام بلند بالایی دادم که از تشر مامی بی نصیب نموندم
_ وقت داشتی ها فعلاً میخوابیدی ، ٢٣ سالشه ها من اینو چجوری شوهر بدم
+ اه مامان باز شروع کردی! هوووف راستی من ٢ کلاس دارم...
هیچی نگفت ولی شهرام چپ چپ نگاهی انداخت نسکافه ام رو خوردم و سعی کردم به حرفای چرت و پرت و خاله زنکی مامان و شهرام گرش ندم
اه به این برادر من هم میگند مرد!
آخه کدوم پسری میشینه حرفا و غیبتهای مامانش رو گوش میده
هیچ وقت من مثل دخترای دیگه با مامانم نمشستم غیبت این و اون رو بکنم!
رفتم تو اتاقم و به این فکر کردم چی بپوشم که هم اینیارو رو حرص بدم هم نشون نده که دارم میرم بیرون
همون لحظه مامان اومد تو اتاق و نگاهه ی بهم انداخت
_ وا چرا جلو آیینه عین مجسمه وایسادی، من و شهرام میریم بیرون تو هم که میری دانشگاه بابات هم شرکت یکی از دوستای قدیمیشه ، ما هم میریم هم ناهار میخوریم هم میریم بازار بزرگ خرید
وای هر وقت دیگه بود کلی ناراحت میشدم که بدون من میخوان برن ولی الان خیلی هم خوشحالم
ساعت ١٢:٣٠ مامان و شهرام رفتند بیرون
منم تا اون لحظه سر خودمو گرم کردم
وای نیم ساعت وقت دارم
۲.۱k
۲۴ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.