ویو هانی*
ویو هانی*
بعد از اینکه اینطور بهش گفتم آرومتر شد
تهیونگ:ما باید الان بهت دلداری بدیم ولی تو داری بهمون دل داری میدی واقعا ممنونم
هانی:تهیونگ من شاید نتونم جلو اشکام رو بگیرم ولی اینو بهت بگم که منو ا.ت از اونچی که فک میکنی قوی تریم پس اصلا نگران نباش
تهیونگ:باشه
کوک:دکتر اومد
هانی:دکتر دکتر چیشد ا.ت چطوره
دکتر:خداروشکر گلوله وارد قلبش نشده اما خیلی نزدیکش بود ولی زندست خداروشکر ممکنه تپش قلبش نا منظم بشه یا ببینید آسم بگیره یا حتی بعضی وقت ها در مواقع احساسی نفس نفس بزنه و از حال بره چیز نگران کننده ای نیست فقط داروهایی که نوشتم رو به وقت بخوره همچنین ۲روز بستری بمونه(بچه ها ی چیز همه اینارو از خودم در اوردم نمیدونم صحت دارن یا نه ولی تو رمان اینطور فرض کنید)
هانی:خیلی ممنون
دکتر رفت بعد از گفته ی دکتر خیالم راحت شد
ا.ت رو بردن بخش مراقبت های عمومی ولی ما درخواست دادیم که براش یک اتاق وی ای پی بگیرن برا همین بردیمش اتاق وی ای پی
اونجا رفتیم تقریبا چند ساعتی گذشت که شب شد که گوشی کوک زنگ خورد
کوک:الو سلام هیونگ
نامجون:سلام کوک، کجایید،چرا یهو اینطور رفتید، کی میاید تو و جیمین و تهیونگ
کوک:چیزی نشده فقط رفتیم بستنی خوردیم و یکم گشتیم همین
نامجون:یاااا نگران شدیم اوکی زودی بیاید،خدافظ
کوک:خدافظ
جیمین:کی بود؟نامجون هیونگ بود؟
کوک اره
تهیونگ:اوففففف شما برید من بعدا میام
دیدم خوب نیست بمونن
هانی:همتون برید من اینجا میمونم
تهیونگ من میمونم
هانی:تهیونگ لج نکن وقت لجبازی نیست باید منطقی فکر کنیم و الا جون هممون در خطر میوفته
تهیونگ:اوکی،بچه ها بریم
کوک:مواظب خودت و ا.ت باش
هانی:اوکی،خدافظ
خدافظی کردن و رفتن
ساعت ۱۲ شب شد ا.ت بیدار نشد منم گرفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم رفتم صبحونه اوردم اومدم دیدم ا.ت بیدار شده
*ویو ا.ت*
صبح بیدار شدم دیدم داخل یک اتاقیم فهمیدم توو بیمارستانم که یهو در باز شد و هانی اومد
هانی:ا.تتتتتتتتتتتتتتتتتت بلاخره بیدار شدیییییییییی
با صدای بلند جیغ زد و اومد محکم بغلم کرد
ا.ت:اخ اخ هانی یواش درد داره(با خنده)
هانی:اوه ببخشید خوبی؟
ا.ت:اره خوبم(با لبخند)
بعد از اینکه بیهوش شدم چیشد؟
هانی همه ماجرا رو برام تعریف کرد
ا.ت:اخییییی نگرانم شده بودن
هانی:اره
خلاصه یکم بیشتر حرف زدیم
ا.ت:بلند شو برو منو مرخص کن
هانی:ا.ت باهات شوخی ندارم دکتر گفت ۲روز اینجا میمونی
ا.ت:کی گفت هرچی بگی انجام میدم دیگه فضولی نمیکنم و اینا
هانی:صدامو شنیده بودی؟؟؟؟؟(با تعجب)
ا.ت:اره
هانی:چرا چیزی نگفتی خوووووو
بعد از اینکه اینطور بهش گفتم آرومتر شد
تهیونگ:ما باید الان بهت دلداری بدیم ولی تو داری بهمون دل داری میدی واقعا ممنونم
هانی:تهیونگ من شاید نتونم جلو اشکام رو بگیرم ولی اینو بهت بگم که منو ا.ت از اونچی که فک میکنی قوی تریم پس اصلا نگران نباش
تهیونگ:باشه
کوک:دکتر اومد
هانی:دکتر دکتر چیشد ا.ت چطوره
دکتر:خداروشکر گلوله وارد قلبش نشده اما خیلی نزدیکش بود ولی زندست خداروشکر ممکنه تپش قلبش نا منظم بشه یا ببینید آسم بگیره یا حتی بعضی وقت ها در مواقع احساسی نفس نفس بزنه و از حال بره چیز نگران کننده ای نیست فقط داروهایی که نوشتم رو به وقت بخوره همچنین ۲روز بستری بمونه(بچه ها ی چیز همه اینارو از خودم در اوردم نمیدونم صحت دارن یا نه ولی تو رمان اینطور فرض کنید)
هانی:خیلی ممنون
دکتر رفت بعد از گفته ی دکتر خیالم راحت شد
ا.ت رو بردن بخش مراقبت های عمومی ولی ما درخواست دادیم که براش یک اتاق وی ای پی بگیرن برا همین بردیمش اتاق وی ای پی
اونجا رفتیم تقریبا چند ساعتی گذشت که شب شد که گوشی کوک زنگ خورد
کوک:الو سلام هیونگ
نامجون:سلام کوک، کجایید،چرا یهو اینطور رفتید، کی میاید تو و جیمین و تهیونگ
کوک:چیزی نشده فقط رفتیم بستنی خوردیم و یکم گشتیم همین
نامجون:یاااا نگران شدیم اوکی زودی بیاید،خدافظ
کوک:خدافظ
جیمین:کی بود؟نامجون هیونگ بود؟
کوک اره
تهیونگ:اوففففف شما برید من بعدا میام
دیدم خوب نیست بمونن
هانی:همتون برید من اینجا میمونم
تهیونگ من میمونم
هانی:تهیونگ لج نکن وقت لجبازی نیست باید منطقی فکر کنیم و الا جون هممون در خطر میوفته
تهیونگ:اوکی،بچه ها بریم
کوک:مواظب خودت و ا.ت باش
هانی:اوکی،خدافظ
خدافظی کردن و رفتن
ساعت ۱۲ شب شد ا.ت بیدار نشد منم گرفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم رفتم صبحونه اوردم اومدم دیدم ا.ت بیدار شده
*ویو ا.ت*
صبح بیدار شدم دیدم داخل یک اتاقیم فهمیدم توو بیمارستانم که یهو در باز شد و هانی اومد
هانی:ا.تتتتتتتتتتتتتتتتتت بلاخره بیدار شدیییییییییی
با صدای بلند جیغ زد و اومد محکم بغلم کرد
ا.ت:اخ اخ هانی یواش درد داره(با خنده)
هانی:اوه ببخشید خوبی؟
ا.ت:اره خوبم(با لبخند)
بعد از اینکه بیهوش شدم چیشد؟
هانی همه ماجرا رو برام تعریف کرد
ا.ت:اخییییی نگرانم شده بودن
هانی:اره
خلاصه یکم بیشتر حرف زدیم
ا.ت:بلند شو برو منو مرخص کن
هانی:ا.ت باهات شوخی ندارم دکتر گفت ۲روز اینجا میمونی
ا.ت:کی گفت هرچی بگی انجام میدم دیگه فضولی نمیکنم و اینا
هانی:صدامو شنیده بودی؟؟؟؟؟(با تعجب)
ا.ت:اره
هانی:چرا چیزی نگفتی خوووووو
۳.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.