یونا کمی بهم نگاه کرد و پوزخند زد
یونا کمی بهم نگاه کرد و پوزخند زد
+فکر میکنی لیاقتشو داری؟!
روشو برگردوند سمت ته
+بهش گفتی عاشقشی؟!
+چرت نگو یونا
دوباره روکرد سمت من و باخنده گفت:
+نکنه فکر کردی دوستداره؟
دوباره رو به ته گفت:
+بهش نگفتی با من خوابیدی؟!
احساس میکردم کل بدنم بی حس شده...
بدون هیچ حرفی به ته نگاه کردم...
یونا روکرد سمتم
+بهت نگفته..من میگم...همون شب اولی ک از آمریکا اومدم منو دعوت کرد خونه ش...کامل مست بود... همچین بلایی سر من اورده...نمیخوام سرتو بیاره
و کیفشو از رو مبل ورداشت و از خونه رفت بیرون...
سرجام خشکم زده بود...اشکام چشامو تار کرده بود...
+رائل...بگو حرفاشو باورنکردی...
دستموگرفت که پسش زدم و رفتم تواتاقم کیفمو ورداشتم و رفتم سمت در ...
_دیگه دنبالم نیا...
+یه لحظه حرفامو گوش بده...اگه قانع نشدی برو...
بدون اینکه بهش توجه کنم کفشامو پام کردم و از خونه زدم بیرون...
نمیدونستم کجا دارم میرم...فقط میخواستم دور شم...
حالم بد بود...بی صدا گریه میکردم...
حدودا یه ساعتو همینطوریداشتم قدم میزدم...
نگاهی ب گوشیم انداختم...ساعت ۸شب بود...
اروم بارون گرفت...رفتم زیر یه درخت وایسادم...
همونلحظه گوشیم زنگ خورد...جیمین بود...ورداشتم
_الو اقای پارک
+رائل... ته حالش بده...
شوکه شدم...
_چ...چرا؟ چش...شده؟
+نمیدونم یکی از خدمتکارا زنگ زد بهم... من الان نمیتونم برم پیشش سرم شلوغه...زود برو پیشش ببین چشه...
گوشیو قطع کردم ودوییدم سمت خونه...
نکنه چیزیش شده باشه...سرتا پام خیس شده بود
نمیدونم کی رسیدم...نفسم بالا نمیومد..چندبار با مشت به در زدم....
بعد از چند ثانیه در باز شد و رفتم تو...لامپا خاموش بود
اروم اروم رفتم داخل...
نرمی یه چیزیو زیر پام حس کردم
به زمین نگاه کردم...همه جا با گلبرگ رز سیاه پوشونده شده بود...
یعنی چخبر شده؟...از استرس دستام میلرزید...
رفتم جلوتر...
دیدم دور تا دور خونه شمع بود...یهوصدای پیانو شنیدم...نگاهمو چرخوندم سمت صدا...
ته داشت پیانو میزد... بیحرکت سرجام خشکم زده بود... آهنگی که داشت میزد خیلی برام اشنا بود...اره داشت اهنگ مورد علاقم رو میزد...شروع کرد به خوندن...
با شنیدن صداش احساس کردم قلبم نمیزنه...
کامل محوش شده بودم...انگار چشمام فقط اونو میدید وگوشام فقط صدای اونو میشنید
وقتی اهنگ تموم شد اومد سمتم و جلوم وایساد وبا لبخند گفت:
+من یه مدل دیگه برنامه ریزی کرده بودم...اما اونجوری پیش نرفت...
سرمو انداختم پایین
دستمو گرفت
+دنبالم بیا...
و رفت سمت اتاقش...منم دنبالش رفتم...وقتی رفتیم داخل چشمم به یه کیک تولد افتاد که وسط اتاق بود...کیکو ورداشت اومد سمتم...
+تولدت مبارک...
زبونم بند اومده بود...نمیدونستم چیکار کنم...
کیکو گذاشت رو میز
+منم میخوام بهت کادو بدم...
اومد جلوتر ...
+
+فکر میکنی لیاقتشو داری؟!
روشو برگردوند سمت ته
+بهش گفتی عاشقشی؟!
+چرت نگو یونا
دوباره روکرد سمت من و باخنده گفت:
+نکنه فکر کردی دوستداره؟
دوباره رو به ته گفت:
+بهش نگفتی با من خوابیدی؟!
احساس میکردم کل بدنم بی حس شده...
بدون هیچ حرفی به ته نگاه کردم...
یونا روکرد سمتم
+بهت نگفته..من میگم...همون شب اولی ک از آمریکا اومدم منو دعوت کرد خونه ش...کامل مست بود... همچین بلایی سر من اورده...نمیخوام سرتو بیاره
و کیفشو از رو مبل ورداشت و از خونه رفت بیرون...
سرجام خشکم زده بود...اشکام چشامو تار کرده بود...
+رائل...بگو حرفاشو باورنکردی...
دستموگرفت که پسش زدم و رفتم تواتاقم کیفمو ورداشتم و رفتم سمت در ...
_دیگه دنبالم نیا...
+یه لحظه حرفامو گوش بده...اگه قانع نشدی برو...
بدون اینکه بهش توجه کنم کفشامو پام کردم و از خونه زدم بیرون...
نمیدونستم کجا دارم میرم...فقط میخواستم دور شم...
حالم بد بود...بی صدا گریه میکردم...
حدودا یه ساعتو همینطوریداشتم قدم میزدم...
نگاهی ب گوشیم انداختم...ساعت ۸شب بود...
اروم بارون گرفت...رفتم زیر یه درخت وایسادم...
همونلحظه گوشیم زنگ خورد...جیمین بود...ورداشتم
_الو اقای پارک
+رائل... ته حالش بده...
شوکه شدم...
_چ...چرا؟ چش...شده؟
+نمیدونم یکی از خدمتکارا زنگ زد بهم... من الان نمیتونم برم پیشش سرم شلوغه...زود برو پیشش ببین چشه...
گوشیو قطع کردم ودوییدم سمت خونه...
نکنه چیزیش شده باشه...سرتا پام خیس شده بود
نمیدونم کی رسیدم...نفسم بالا نمیومد..چندبار با مشت به در زدم....
بعد از چند ثانیه در باز شد و رفتم تو...لامپا خاموش بود
اروم اروم رفتم داخل...
نرمی یه چیزیو زیر پام حس کردم
به زمین نگاه کردم...همه جا با گلبرگ رز سیاه پوشونده شده بود...
یعنی چخبر شده؟...از استرس دستام میلرزید...
رفتم جلوتر...
دیدم دور تا دور خونه شمع بود...یهوصدای پیانو شنیدم...نگاهمو چرخوندم سمت صدا...
ته داشت پیانو میزد... بیحرکت سرجام خشکم زده بود... آهنگی که داشت میزد خیلی برام اشنا بود...اره داشت اهنگ مورد علاقم رو میزد...شروع کرد به خوندن...
با شنیدن صداش احساس کردم قلبم نمیزنه...
کامل محوش شده بودم...انگار چشمام فقط اونو میدید وگوشام فقط صدای اونو میشنید
وقتی اهنگ تموم شد اومد سمتم و جلوم وایساد وبا لبخند گفت:
+من یه مدل دیگه برنامه ریزی کرده بودم...اما اونجوری پیش نرفت...
سرمو انداختم پایین
دستمو گرفت
+دنبالم بیا...
و رفت سمت اتاقش...منم دنبالش رفتم...وقتی رفتیم داخل چشمم به یه کیک تولد افتاد که وسط اتاق بود...کیکو ورداشت اومد سمتم...
+تولدت مبارک...
زبونم بند اومده بود...نمیدونستم چیکار کنم...
کیکو گذاشت رو میز
+منم میخوام بهت کادو بدم...
اومد جلوتر ...
+
۷.۵k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.