چند پارتی
چند پارتی
Smile
۳/۳
____________
ویو ا.ت
تو خیابان همینطوری راه میرفتند تا به کتابخانه برسند ا.ت عقب عقب راه می رفت و به یونگی نگاه میکرد و کلی حرف میزد ....
همینجوری درحال حرف زدن و بدو بدو کردن و کیوت بازی در آوردن بود یونگی نتونست تحمل کنه لبخند لثه ای زد که
ات:وااییی لبخند زدی چقدر خوشگللل...لبخندت چقدر خوشگل بودد...
یونگی با این کار ا.ت تعجب کرد
ا.ت سریع سمتش رفت و جلوش وایستاد
ات:یه بار دیگه لبخند بزن...فقط همین یه بار ...
_چ,چی؟؟...ن،نمیخوام...
ات:همین یه باررر...
یونگی لبخند آرومی زد
ات:گودوووو ....به کتابخانه رسیدند و وارد شدند یونگی در حال توضیح دادن درس ریاضی بود ...ولی ا.ت اصلا گوش نمیکرد ...کل حواسش به یونگی بود نه چیزی که میگفت یونگی سرش رو بالا آورد ...
_حواسم هست که اصلا گوش نمیدی هاا
ات:چ،چی؟؟چرا بابا گوش میدم ...
_تمام مدت زوم کردی روی من نه چیزی که میگم ...
ات:حیحح...د،دوباره توضیح بده قول میدم بفهمم ...
_اگر نفهمی که همینجا...خفت میکنم بچه ....
یونگی دوباره شروع کرد از اول توضیح دادن ...بعد از یک ساعت بالاخره اون مبحث تمام شد ...یه سوال رو برای ا.ت شروع کرد به توضیح دادن ...
_خب پس...اینجا باید اعداد رو از زیر رادیکال در بیاریم پس ...(داره توضیح میده)در نهایت جواب این مسئله میشه دوست دارم ...
ا.ت نگاهی تعجب برانگیز کرد
ات:چجوری جواب شد دوست دارم ؟!...اینجا باید چیکار میکردیم ؟؟
یونگی با تعجب نگاهی به ا.ت کرد
_چ،چی؟!
ا.ت دفتر رو از دست یونگی گرفت و شروع کرد به نگاه کردند همینجوری حساب میکرد...یونگی با چشم های متعجب بهش نگاه میکرد دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد ...
ویو یونگی
آنقدر یه بچه خنگ؟!...چرا نمیفهمه منظورمو ؟!
_ا.ت منظورم...
ات:وایستا ...این هیچ جوره نمیشه جوابش ...ن،نکنه تو...
یونگی نفسی از روی آسودگی کشید
_بالاخره فهمیدددد خدایااا....منظورم اینه که من دوست دارم ...من،مین یونگی دختری خنگ و وراج به اسم کیم ا.ت رو دوست دارم(کلمه کلمه)
ات نگاهی به یونگی کرد نگاهی به دفتر همینجوری چشمش رو بین یونگی و دفتر میچرخوند
_کور نشی بچه!
ات:تو من رو دوست داری ؟؟
_آره...
ات:این که خیلی خوبههه...
_چ،چی؟؟منظورت چیه؟!
ا.ت از روی صندلی بلند شد آروم داد زد
ات:کراشم بهم اعتراف کردددد
_هیششش...آروم بشین ببینم ...
یونگی وسیله ها رو جمع کرد و از کتابخانه رفت بیرون ...
ات:وایستا منم بیاممم...
ا.ت بدو بدو رفت پیش یونگی ...
با هم تو خیابان قدم میزدند برای اولین بار ا.ت داشت پا به پای یونگی راه میرفت...
یونگی ایستاد ...
ات:چرا وایستادی؟!
_نگفتی بهم
ادامه کامنت...
نظر یادت نره رفیق !
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA#fake
Smile
۳/۳
____________
ویو ا.ت
تو خیابان همینطوری راه میرفتند تا به کتابخانه برسند ا.ت عقب عقب راه می رفت و به یونگی نگاه میکرد و کلی حرف میزد ....
همینجوری درحال حرف زدن و بدو بدو کردن و کیوت بازی در آوردن بود یونگی نتونست تحمل کنه لبخند لثه ای زد که
ات:وااییی لبخند زدی چقدر خوشگللل...لبخندت چقدر خوشگل بودد...
یونگی با این کار ا.ت تعجب کرد
ا.ت سریع سمتش رفت و جلوش وایستاد
ات:یه بار دیگه لبخند بزن...فقط همین یه بار ...
_چ,چی؟؟...ن،نمیخوام...
ات:همین یه باررر...
یونگی لبخند آرومی زد
ات:گودوووو ....به کتابخانه رسیدند و وارد شدند یونگی در حال توضیح دادن درس ریاضی بود ...ولی ا.ت اصلا گوش نمیکرد ...کل حواسش به یونگی بود نه چیزی که میگفت یونگی سرش رو بالا آورد ...
_حواسم هست که اصلا گوش نمیدی هاا
ات:چ،چی؟؟چرا بابا گوش میدم ...
_تمام مدت زوم کردی روی من نه چیزی که میگم ...
ات:حیحح...د،دوباره توضیح بده قول میدم بفهمم ...
_اگر نفهمی که همینجا...خفت میکنم بچه ....
یونگی دوباره شروع کرد از اول توضیح دادن ...بعد از یک ساعت بالاخره اون مبحث تمام شد ...یه سوال رو برای ا.ت شروع کرد به توضیح دادن ...
_خب پس...اینجا باید اعداد رو از زیر رادیکال در بیاریم پس ...(داره توضیح میده)در نهایت جواب این مسئله میشه دوست دارم ...
ا.ت نگاهی تعجب برانگیز کرد
ات:چجوری جواب شد دوست دارم ؟!...اینجا باید چیکار میکردیم ؟؟
یونگی با تعجب نگاهی به ا.ت کرد
_چ،چی؟!
ا.ت دفتر رو از دست یونگی گرفت و شروع کرد به نگاه کردند همینجوری حساب میکرد...یونگی با چشم های متعجب بهش نگاه میکرد دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد ...
ویو یونگی
آنقدر یه بچه خنگ؟!...چرا نمیفهمه منظورمو ؟!
_ا.ت منظورم...
ات:وایستا ...این هیچ جوره نمیشه جوابش ...ن،نکنه تو...
یونگی نفسی از روی آسودگی کشید
_بالاخره فهمیدددد خدایااا....منظورم اینه که من دوست دارم ...من،مین یونگی دختری خنگ و وراج به اسم کیم ا.ت رو دوست دارم(کلمه کلمه)
ات نگاهی به یونگی کرد نگاهی به دفتر همینجوری چشمش رو بین یونگی و دفتر میچرخوند
_کور نشی بچه!
ات:تو من رو دوست داری ؟؟
_آره...
ات:این که خیلی خوبههه...
_چ،چی؟؟منظورت چیه؟!
ا.ت از روی صندلی بلند شد آروم داد زد
ات:کراشم بهم اعتراف کردددد
_هیششش...آروم بشین ببینم ...
یونگی وسیله ها رو جمع کرد و از کتابخانه رفت بیرون ...
ات:وایستا منم بیاممم...
ا.ت بدو بدو رفت پیش یونگی ...
با هم تو خیابان قدم میزدند برای اولین بار ا.ت داشت پا به پای یونگی راه میرفت...
یونگی ایستاد ...
ات:چرا وایستادی؟!
_نگفتی بهم
ادامه کامنت...
نظر یادت نره رفیق !
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#YOONGI#SUGA#fake
۱۵.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.