چند پارتی ...
چند پارتی ...
Smile
1/3
_____________
آدم ها بیشتر اوقات عاشق کسی میشن که نمیتونن داشته باشنش یا اگر هم بتونن باید سختی بکشن...کیم ا.ت دختری که داخل مدرسه به انرژی معروف بود همیشه لبخند میزد،شیطون بود...اصلا مگه میشد یه جا نگهش داشت!؟عمرا !
وارد کلاس شد ...باز هم زود اومد ولی عیب نداشت می ارزید ...یونگی داخل کلاس نشسته بود فقط یک صندلی باهاش فاصله داشت روی صندلی خودش نشست ...
ات:سلامم...
یونگی هیچوقت اونقدر مثل ا.ت انرژی نداشت ...داشت ولی خیلی سریع از بین میرفت...فقط انرژیش رو مواقعی که کنار دوست صمیمیش جیهوپ بود میشد دید ...بچه ها میگن لبخندش شبیه لبخند فرشته هاس...قشنگ و دلنشین ...ولی خیلی کم تو جمع میخندید
_سلام...
ات:ببینم میتونی بهم این قسمت ریاضی رو یاد بدی ؟!
_حوصله ندارم ...
ات:پس میشه بعد مدرسه بریم یه جایی تا بهم یاد بدی ؟!
_نه ...
ات:خب کتابخونه چطور؟!
_وایی چقدر حرف میزنی !...گفتم نه دیگه عع
ا.ت سرش رو انداخت پایین ...
ات:ببخشید ...به یکی دیگه میگم
_چه بهتر(آروم)
کم کم همه بچه ها اومدن و معلم درس داد ...بعد از یک ساعت و نیم درس تمام شد ...معلم رفت هنوز چند دقیقه به زنگ مونده بود
ا.ت داشت با بچه ها حرف میزدن و میخندیدن ...
جیهوپ امروز نیامده بود ...یونگی سرش رو با دست هاش گرفت...سرش به شدت درد گرفته بود ....دیگه نتونست تحمل کنه دستش رو محکم روی میز کوبید و بلند شد ...همه ساکت شدن و به یونگی نگاه کردند
ات: خوبی ؟!...چیزی شده؟!
یونگی نفس عمیقی کشید و از کلاس بیرون رفت و محکم در رو بست
مینا:چرا اینجوریه مشکل داره؟!
یجی:همیشه همینه ...اصلا اعصاب نداره...
ات:بچه ها بس کنید ...
بعد از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد
حضور غیاب کرد که فهمید یونگی نیست
@ا.ت....میتونی بری یونگی رو صدا کنی...آخرین بار تو حیاط روی صندلی کنار باغچه دراز کشیده بود ...
ات:چ،چشم
وارد حیاط شد. و سمت صندلی که یونگی بود دوید ...
ات:هی یونگی شی ...معلم اومده سر کلاس باید بیای
یونگی چشماش رو باز کرد و بلند شد
ات:انگار به خاطر سروصدای من داخل کلاس عصبانی شدی پس...ببخشید ...
یونگی بلند شد و رفت
ات:هی وایستا ...حداقل یه چیزی میگفتی پسره...
دوید که به یونگی برسه ...
ات:پسره ...خدایااا...
بالاخره مدرسه تمام شد و ا.ت سمت کافه رفت تا برای خودش یه میلک شیک شکلاتی بگیره...
تو صف بود که عطر آشنایی توجه شو جلب کرد ...برگشت که ببینه کسی آشنا اینجا هست که یونگی رو پشتش داخل صف دید ...
ات:اوه تو هم اینجایی که ...اومدی قهوه بگیری آخه بهت میخوره عاشق قهوه باشی ...میدونی من میلک شیک شکلاتی دوست دارم تو چی؟؟...
ادامه کامنت...
#bts#army#BTS#ARMY#BaNGTAN#YOONGI#fake#SUGA
Smile
1/3
_____________
آدم ها بیشتر اوقات عاشق کسی میشن که نمیتونن داشته باشنش یا اگر هم بتونن باید سختی بکشن...کیم ا.ت دختری که داخل مدرسه به انرژی معروف بود همیشه لبخند میزد،شیطون بود...اصلا مگه میشد یه جا نگهش داشت!؟عمرا !
وارد کلاس شد ...باز هم زود اومد ولی عیب نداشت می ارزید ...یونگی داخل کلاس نشسته بود فقط یک صندلی باهاش فاصله داشت روی صندلی خودش نشست ...
ات:سلامم...
یونگی هیچوقت اونقدر مثل ا.ت انرژی نداشت ...داشت ولی خیلی سریع از بین میرفت...فقط انرژیش رو مواقعی که کنار دوست صمیمیش جیهوپ بود میشد دید ...بچه ها میگن لبخندش شبیه لبخند فرشته هاس...قشنگ و دلنشین ...ولی خیلی کم تو جمع میخندید
_سلام...
ات:ببینم میتونی بهم این قسمت ریاضی رو یاد بدی ؟!
_حوصله ندارم ...
ات:پس میشه بعد مدرسه بریم یه جایی تا بهم یاد بدی ؟!
_نه ...
ات:خب کتابخونه چطور؟!
_وایی چقدر حرف میزنی !...گفتم نه دیگه عع
ا.ت سرش رو انداخت پایین ...
ات:ببخشید ...به یکی دیگه میگم
_چه بهتر(آروم)
کم کم همه بچه ها اومدن و معلم درس داد ...بعد از یک ساعت و نیم درس تمام شد ...معلم رفت هنوز چند دقیقه به زنگ مونده بود
ا.ت داشت با بچه ها حرف میزدن و میخندیدن ...
جیهوپ امروز نیامده بود ...یونگی سرش رو با دست هاش گرفت...سرش به شدت درد گرفته بود ....دیگه نتونست تحمل کنه دستش رو محکم روی میز کوبید و بلند شد ...همه ساکت شدن و به یونگی نگاه کردند
ات: خوبی ؟!...چیزی شده؟!
یونگی نفس عمیقی کشید و از کلاس بیرون رفت و محکم در رو بست
مینا:چرا اینجوریه مشکل داره؟!
یجی:همیشه همینه ...اصلا اعصاب نداره...
ات:بچه ها بس کنید ...
بعد از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد
حضور غیاب کرد که فهمید یونگی نیست
@ا.ت....میتونی بری یونگی رو صدا کنی...آخرین بار تو حیاط روی صندلی کنار باغچه دراز کشیده بود ...
ات:چ،چشم
وارد حیاط شد. و سمت صندلی که یونگی بود دوید ...
ات:هی یونگی شی ...معلم اومده سر کلاس باید بیای
یونگی چشماش رو باز کرد و بلند شد
ات:انگار به خاطر سروصدای من داخل کلاس عصبانی شدی پس...ببخشید ...
یونگی بلند شد و رفت
ات:هی وایستا ...حداقل یه چیزی میگفتی پسره...
دوید که به یونگی برسه ...
ات:پسره ...خدایااا...
بالاخره مدرسه تمام شد و ا.ت سمت کافه رفت تا برای خودش یه میلک شیک شکلاتی بگیره...
تو صف بود که عطر آشنایی توجه شو جلب کرد ...برگشت که ببینه کسی آشنا اینجا هست که یونگی رو پشتش داخل صف دید ...
ات:اوه تو هم اینجایی که ...اومدی قهوه بگیری آخه بهت میخوره عاشق قهوه باشی ...میدونی من میلک شیک شکلاتی دوست دارم تو چی؟؟...
ادامه کامنت...
#bts#army#BTS#ARMY#BaNGTAN#YOONGI#fake#SUGA
۱۳.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.