هاناکی
«هاناکی»
«پارت۳۱»
زن با صدای خیلی اروم گفت
....: من میدونم چه مشکلی داری اگه میخوای نمیری باید مجبورش کنی عشقشو بهت اعتراف کنه
ات: از کجا بدونم راست میگی
...: تو هاناکی داری تو دچار اون افسانه شدی
تهیونگ؛ ات خرید تموم نشد؟ چراغ سبز شد
ات: چ....چرا تموم شد
تهیونگ حرکت کرد ات چهره اش ناراحت بود به خونه پدر ات که رسیدن ات میخواست از ماشین پیاده بشه که تهیونگ دستشو گرفت
ات: چرا دستمو گرفتی؟ بیا بریم دیگه
تهیونگ: بشین تو ماشین
ات نشست توی ماشین تهیونگ به چشمای ات خیره شد
تهیونگ: چرا از وقتی با اون زنه حرف زدی چهرت رفته تو هم مگه چی بهت گفت؟
ات: ه.....هیچی چیزی نگفت
تهیونگ: سعی نکن به من دروغ بگی
ات: د....دروغ نمیگم چرا باید دروغ بگم
تهیونگ: ات...
تهیونگ میخواست حرفشو ادامه بده که ات حرفشو قطع کرد
ات: بیا بریم داخل پدر منتظره
تهیونگ؛ وایسا
تهیونگ داشت سعی میکرد ات و نگه داره تا بفهمه قضیه چیه که یهو پدر ات اومد
پ/ا: چرا نمیاین داخل
ات:داشتیم میومدیم
تهیونگ: الان میایم پدر
ات و تهیونگ پشت سر پدر ات رفت داخل و نشستن پست میز ناهار خوری و منتظر پدر و مادر تهیونگ موندن
ات و تهیونگ هر دو توی فکر فرو رفته بودن
ات..... اون زن از کجا اومد از کجا معلوم که راست میگفته اون از کجا فهمید من هاناکی دارم اگه واقعا راست گفته باشه من نمیتونم به زور تهیونگ و مجبور کنم عاشق من بشه من باید توی این لحظه هایی که هستم تا میتونم کنار تهیونگ باشم که دیگه حسرتی برام نمونه
تهیونگ.....اون زن چی به ات گفت که انقدر ناراحت شده من باید بفهمم نمیتونم ببینم اون ناراحته
صدایی باعث شد که این دونفر از فکر عمیق خودشون بیرون بیان
پ/ا: اومدین
پ/ت: بله
ات و تهیونگ از جاشون بلند شدن تا به پدر و مادر تهیونگ ادای احترام کنن
ات: پدر ، مادر خوش اومدید
تهیونگ: پدر مادر بشینین
پ/ا: غذا رو بیارین
...: بله
غذا رو اوردن و شروع به غذا خوردن کردن داشتن غذا میخوردن که مادر تهیونگ گفت
م/ت: ات دخترم نمیخواین بچه دار بشین؟
تهیونگ: مادر این چه سوالیه میپرسی
پ/ت: مادرت راست میگه این باند یه وارث میخواد شما برای اینکار مسئولین ( استغفرالله ذهن کثیفتو بشوررررر📿📿📿)
__________________________________________ا
بچه ها واقعا معذرت میخوام چون بابام گوشمیو کنترل میکنه و امتحانات مستمر شروع شده دیر به دیر پارت میزارم
امیدوارم درکم کنین
«پارت۳۱»
زن با صدای خیلی اروم گفت
....: من میدونم چه مشکلی داری اگه میخوای نمیری باید مجبورش کنی عشقشو بهت اعتراف کنه
ات: از کجا بدونم راست میگی
...: تو هاناکی داری تو دچار اون افسانه شدی
تهیونگ؛ ات خرید تموم نشد؟ چراغ سبز شد
ات: چ....چرا تموم شد
تهیونگ حرکت کرد ات چهره اش ناراحت بود به خونه پدر ات که رسیدن ات میخواست از ماشین پیاده بشه که تهیونگ دستشو گرفت
ات: چرا دستمو گرفتی؟ بیا بریم دیگه
تهیونگ: بشین تو ماشین
ات نشست توی ماشین تهیونگ به چشمای ات خیره شد
تهیونگ: چرا از وقتی با اون زنه حرف زدی چهرت رفته تو هم مگه چی بهت گفت؟
ات: ه.....هیچی چیزی نگفت
تهیونگ: سعی نکن به من دروغ بگی
ات: د....دروغ نمیگم چرا باید دروغ بگم
تهیونگ: ات...
تهیونگ میخواست حرفشو ادامه بده که ات حرفشو قطع کرد
ات: بیا بریم داخل پدر منتظره
تهیونگ؛ وایسا
تهیونگ داشت سعی میکرد ات و نگه داره تا بفهمه قضیه چیه که یهو پدر ات اومد
پ/ا: چرا نمیاین داخل
ات:داشتیم میومدیم
تهیونگ: الان میایم پدر
ات و تهیونگ پشت سر پدر ات رفت داخل و نشستن پست میز ناهار خوری و منتظر پدر و مادر تهیونگ موندن
ات و تهیونگ هر دو توی فکر فرو رفته بودن
ات..... اون زن از کجا اومد از کجا معلوم که راست میگفته اون از کجا فهمید من هاناکی دارم اگه واقعا راست گفته باشه من نمیتونم به زور تهیونگ و مجبور کنم عاشق من بشه من باید توی این لحظه هایی که هستم تا میتونم کنار تهیونگ باشم که دیگه حسرتی برام نمونه
تهیونگ.....اون زن چی به ات گفت که انقدر ناراحت شده من باید بفهمم نمیتونم ببینم اون ناراحته
صدایی باعث شد که این دونفر از فکر عمیق خودشون بیرون بیان
پ/ا: اومدین
پ/ت: بله
ات و تهیونگ از جاشون بلند شدن تا به پدر و مادر تهیونگ ادای احترام کنن
ات: پدر ، مادر خوش اومدید
تهیونگ: پدر مادر بشینین
پ/ا: غذا رو بیارین
...: بله
غذا رو اوردن و شروع به غذا خوردن کردن داشتن غذا میخوردن که مادر تهیونگ گفت
م/ت: ات دخترم نمیخواین بچه دار بشین؟
تهیونگ: مادر این چه سوالیه میپرسی
پ/ت: مادرت راست میگه این باند یه وارث میخواد شما برای اینکار مسئولین ( استغفرالله ذهن کثیفتو بشوررررر📿📿📿)
__________________________________________ا
بچه ها واقعا معذرت میخوام چون بابام گوشمیو کنترل میکنه و امتحانات مستمر شروع شده دیر به دیر پارت میزارم
امیدوارم درکم کنین
- ۵.۶k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط