Part:60
Part:60
آروم آروم، جلو میرفت.
هر چی بیشتر پیش میرفت، بیشتر ترغیب میشد تا انجامش بده.
نوک انگشتانش پوست سرد دختر رو حس کرد، کم کم کل کف دستش روی بازو لخت دختر کشید.
جلو تر از اون نمیتونست بره، فاصلهای بین بدناشون نبود.
با سرفهای که امیلی کرد تهیونگ از فکر کردن دست برداشت. سرش رو به دو طرف برای بیرون رفتن اون افکار تکون داد.
اینجور که از چهره امیلی و اون دست سِر شده مشخص بود، انگا زمان زیادی صرف اون افکار شده بود.
- به چی فکر میکردی؟
امیلی پرسید؛ با همون صدای گرفته و آرومی که داشت.
تهیونگ دوباره فکر کرد، اینکه این احساسی که داشت، کمی طولانی تر از دوست داشتن ساده براش طول کشیده بود.
و اگه این پیشروی میکرد، است درست بود؟
احساس متقابل چی میشد، و خیلی چیز های دیگه که فعلا اینجا جای فکر کردن نبود.
- فکر نمیکنم بخوای بدونی.
تهیونگ با اینکه ذهن مشغولی داشت، با بیخیالی جواب امیلی رو داد.
که باعث شد چند لحظهای امیلی خشکش بزنه.
تهیونگ برای کاری که میخواست انجام بده مردد بود، اما در آخر بین جنگ منطق و احساسش، این احساس گُل گُلیش بود که پیروز شد.
پسر آروم دست آزادی که داشت رو دور امیلی حلقه کرد، کمی خودش رو به دختر نزدیک تر کرد، جوری که کاملا بتونه عطر تن دختر رو استشمام بکنه.
دختر مثل یک چوب خشک شده بود. سعی میکرد اون تند شدن ناگهانی تپش قلبش رو نادیده بگیره، اما...مگه شدنی بود؟
فقط آرزو میکرد که تهیونگ متوجه این نباشه، البته تا قبل از اینکه پسر سرش رو بالا تر بکشه و دقیقا روی قلبش بذاره فایده داشت.
بعد چند دقیقه سکوتی که بینشون بود، تهیونگ از امیلی پرسید.
- چرا قلبت انقدر تند میزنه؟
اون پسر خنگی چیزی بود؟ محض رضای خدا، یعنی واقعا نمیدونست به خاطر چیه، یا خودش رو به اون راه زده بود؟
به هر حال امیلی صورتش مثل یک گوجه شده بود و قلبش مثل گنجشگ به سینهاش برخورد میکرد.
-----------------------
#Mediterraneantraesure
#bts
#taehyung
#fanfiction
آروم آروم، جلو میرفت.
هر چی بیشتر پیش میرفت، بیشتر ترغیب میشد تا انجامش بده.
نوک انگشتانش پوست سرد دختر رو حس کرد، کم کم کل کف دستش روی بازو لخت دختر کشید.
جلو تر از اون نمیتونست بره، فاصلهای بین بدناشون نبود.
با سرفهای که امیلی کرد تهیونگ از فکر کردن دست برداشت. سرش رو به دو طرف برای بیرون رفتن اون افکار تکون داد.
اینجور که از چهره امیلی و اون دست سِر شده مشخص بود، انگا زمان زیادی صرف اون افکار شده بود.
- به چی فکر میکردی؟
امیلی پرسید؛ با همون صدای گرفته و آرومی که داشت.
تهیونگ دوباره فکر کرد، اینکه این احساسی که داشت، کمی طولانی تر از دوست داشتن ساده براش طول کشیده بود.
و اگه این پیشروی میکرد، است درست بود؟
احساس متقابل چی میشد، و خیلی چیز های دیگه که فعلا اینجا جای فکر کردن نبود.
- فکر نمیکنم بخوای بدونی.
تهیونگ با اینکه ذهن مشغولی داشت، با بیخیالی جواب امیلی رو داد.
که باعث شد چند لحظهای امیلی خشکش بزنه.
تهیونگ برای کاری که میخواست انجام بده مردد بود، اما در آخر بین جنگ منطق و احساسش، این احساس گُل گُلیش بود که پیروز شد.
پسر آروم دست آزادی که داشت رو دور امیلی حلقه کرد، کمی خودش رو به دختر نزدیک تر کرد، جوری که کاملا بتونه عطر تن دختر رو استشمام بکنه.
دختر مثل یک چوب خشک شده بود. سعی میکرد اون تند شدن ناگهانی تپش قلبش رو نادیده بگیره، اما...مگه شدنی بود؟
فقط آرزو میکرد که تهیونگ متوجه این نباشه، البته تا قبل از اینکه پسر سرش رو بالا تر بکشه و دقیقا روی قلبش بذاره فایده داشت.
بعد چند دقیقه سکوتی که بینشون بود، تهیونگ از امیلی پرسید.
- چرا قلبت انقدر تند میزنه؟
اون پسر خنگی چیزی بود؟ محض رضای خدا، یعنی واقعا نمیدونست به خاطر چیه، یا خودش رو به اون راه زده بود؟
به هر حال امیلی صورتش مثل یک گوجه شده بود و قلبش مثل گنجشگ به سینهاش برخورد میکرد.
-----------------------
#Mediterraneantraesure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۹.۲k
۲۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.