عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۱۵
_ب..بله
جونکوک:برام مهم نیست.
با تعجب بهش خیره شدم
جونکوک:چون اینجا یه فرشته هست
که اونو به هرچیزی ترجیح میدم
دور و برم رو نگاه کردم
_م...من؟
جونکوک:بله..کس دیگه ای هم اینجا می بینی؟
_ببخشید...من باید برم.
به سمت در رفتم مچ دستم رو گرفت
و محکم بغلم کرد
جونگوک:تو هیچ جا نمیری
تو جات همینجاست
_آ..آقا.
جونکوک:هفته بعدی خودم میام از اینجا میبرمت
_چی...چی میگین؟...مست شدین احیانا؟
جونکوک:نه..حالم خیلیم خوبه
_آقااااا.
*از زبان تهیونگ*
داهیون از وقتیکه جونکوک رو دیده بود خیلی عصبی و استرسی شده بود
به حدی که داشتم خودخوری میکردم
عزمم رو جزم کردم و
چند قدمی رفتم جلو
_چیزی بین تو و جونکوک هست؟
داهیون:عام....نه نه اصلا...چرا باید چیزی باشه؟
_فکر کردی من احمقمم؟
داهیون؛نه چرا میپرسی؟؟؟
_پس چرا انقد لکنت گرفتی؟
داهیون:کی چی؟...من؟
_خیلی مشکوک میزنی داهیون
چیزی بین تو و کوک هست؟
داهیون:دوست توعه من از کجا بدونم
#پارت_۱۵
_ب..بله
جونکوک:برام مهم نیست.
با تعجب بهش خیره شدم
جونکوک:چون اینجا یه فرشته هست
که اونو به هرچیزی ترجیح میدم
دور و برم رو نگاه کردم
_م...من؟
جونکوک:بله..کس دیگه ای هم اینجا می بینی؟
_ببخشید...من باید برم.
به سمت در رفتم مچ دستم رو گرفت
و محکم بغلم کرد
جونگوک:تو هیچ جا نمیری
تو جات همینجاست
_آ..آقا.
جونکوک:هفته بعدی خودم میام از اینجا میبرمت
_چی...چی میگین؟...مست شدین احیانا؟
جونکوک:نه..حالم خیلیم خوبه
_آقااااا.
*از زبان تهیونگ*
داهیون از وقتیکه جونکوک رو دیده بود خیلی عصبی و استرسی شده بود
به حدی که داشتم خودخوری میکردم
عزمم رو جزم کردم و
چند قدمی رفتم جلو
_چیزی بین تو و جونکوک هست؟
داهیون:عام....نه نه اصلا...چرا باید چیزی باشه؟
_فکر کردی من احمقمم؟
داهیون؛نه چرا میپرسی؟؟؟
_پس چرا انقد لکنت گرفتی؟
داهیون:کی چی؟...من؟
_خیلی مشکوک میزنی داهیون
چیزی بین تو و کوک هست؟
داهیون:دوست توعه من از کجا بدونم
۶.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.