"عشق آغشته به خون "
"عشق آغشته به خون "
P³²
____
تهیونگ
____
نیمه شب گذشته بود..سردی شب نه تنها جسم آدم رو بلکه حتی روح رو میلرزوند..روی تختم نشسته بودم و از پنجره بزرگ اتاقم به بیرون که آسمون با ابر و فضا با دونه ها برف پوشیده شده بود خیره بودم..چشمای منم امشب ابری بود..دلم میخواست یکی بدون دلیل بیاد بغلم کنه..نگه چرا بگه کنارتم.
به پشت روی تخت خوابیدم و اینبار چشمام سقف رو محل دیدش قرار داد..از گوشه هر دو چشمم اشکی پایین رفت..
با بغض که راه گلوم رو بسته بود..آهسته آهسته با خودم زمزمه میکردم
تهیونگ:من تو و این عشق،،دروغ بود..عشق وجود نداشت که مال من باشه،چیکار کردی جینآئه..چرا؟؟چرا دیگه نیستی،چرا عوض شدی،واست کافی نبود که ترکم کردی،الان...اوف(کلافه)
دستم رو بین موهام کشیدم..
تهیونگ:میخوام فراموشت کنم...برووو..ازت میخوام توهم بری دیگه نمیخوام این حس رو با خود داشته باشم(ادامه جمله اش رو در حالیکه با دستش روی قلبش ضربه میزد گفت)..میخوام با همهی خاطرههای که خاکش کردم این حس رو هم خاک کنم..چرا بخوام داشته باشمش..خاک کردنش آسونتره تا داشتنش..اون برا من نیس..نبود و نیس..نمیتونم ..میخوام فراموشت کنم..اما نمیتونم با دیدن هربار چشمات یادم میره..که فراموشت کنم..جینآئه چجوری عاشقت بشم که تو مال من شی،چجوری فراموشت کنم که دیگه حتی نشناسمت..تو با این روح چیکار کردی..که بهت نیاز داره!
______
پرش زمان
'صبح' ساعت ¹⁰
_____
تهیونگ:بیا تو.
دستی به چشمام کشیدم و روی تخت نشستم..به در نگاه میکردم تا اونی که میخواست بیاد تو رو ببينم..
ملکه:حالت خوبه!!
نگاهم رو ازش گرفتم..و جواب دادم
تهیونگ:با وجود این اتفاقات..از این بهتر نمیشه.(پوزخند )
کنارم گوشه تخت نشست و دستش رو روی پام گذاشت..
ملکه:هی من مامانتم..میتونی راحت باشی.
تهیونگ:تروخدا از این حرفا نزن..نمیتونم هضمش کنم..
ملکه:باز اون دختره...
تهیونگ:صبر کن..نمیتونم اجازه بدم بهش توهین کنی.
ملکه:پس بگو چت شده
تهیونگ:اگه بگم چیزی عوض میشه!!نه..پس نمیخوام
ملکه:واسه کسی که تورو هیچی نمیدونه خودت و ناراحت میکنی.؟
تهیونگ:میخوام برم حموم..
ملکه:چرا فرار میکنی ؟
تهیونگ:فرار نه نه..اسمش فرار نیس اسمش نادیده گرفتنه همنطور که شما عشق منو نسبت به جینآئه نادیده گرفتین.
تختم رو ترک کردم و حولهمو از کمد برداشتم و رفتم حموم،در حموم رو بعدی داخل شدنم محکم بستم..حوله رو کنار سینگ گذاشتم و به خودم که انعکاس چهره آشفتهم تو آینه نمایان شده بود خیره موندم..من این نبودم..با مشت محکم که از عصبانیت به وجود اومده بود ضربه محکمی به آینه زدم که باعث خورد شدنش شد درست شبیه قلب خودم،دوباره به آینه شکسته نگاه کردم..الان بهتر شده بود بهتر میتونست چهره آشفته منو انعکاس بده..
به دستم که خونی بود و چکه چکه کف حموم میچکید نگاه کردم و گوشم رو به صداهای که از بیرون در حموم میومد سپردم..فقط واسه یه ضربه جزئ این همه ترس،اما اینکه قلبم مچله شده شکسته رو چرا هيچکی قادر به دیدنش نیست..
تهیونگ:چی میخواین چرا نمیرین
ملکه:تهیونگ پسرم..داری چیکار میکنی..چیزی شده..صدای شکستن اومد
تهیونگ:پس صداش رو شنیدی(پوزخند )
ملکه:بیا بیرون..بیا باهم حرف بزنیم
تهیونگ:برو..حتی یه ثانیه هم نمیخوام با تو و بقیه چشم به چشم بشم..فقط برین.
ملکه:همش واسه اون دختره..کاش همون روزی که از خیابان پیداش کرده بودن و آورده بودن به قصر میکشتمش..که امروز حال هیچکدوممون اینجوری نمیبود.
تهیونگ:کاش مامان کاش..بابا مامانش هیچوقت اونو سرراه نمیذاشت..تا پاش به این زندگی نفرین شده باز بشه..کاش هیچوقت نمیدیدمش..کاش هیچوقت هیچوقت یتیم نمیشد..
اگه بخوام با خودم روراست باشم..این اتفاقات نمیتونه تقصیر جینآئه باشه..اون میترسه از اینکه با من باشه..و باهم بودنمون باعث مرگمون بشه.
اولا،بابت دیر گذاشتنم معذرت..
شرطا نرسیده بود..
دوما،حالم خیلی بده و ممکنه چند روز نتونم پارت بزارم امیدوارم درکم کنین🤕🥲
P³²
____
تهیونگ
____
نیمه شب گذشته بود..سردی شب نه تنها جسم آدم رو بلکه حتی روح رو میلرزوند..روی تختم نشسته بودم و از پنجره بزرگ اتاقم به بیرون که آسمون با ابر و فضا با دونه ها برف پوشیده شده بود خیره بودم..چشمای منم امشب ابری بود..دلم میخواست یکی بدون دلیل بیاد بغلم کنه..نگه چرا بگه کنارتم.
به پشت روی تخت خوابیدم و اینبار چشمام سقف رو محل دیدش قرار داد..از گوشه هر دو چشمم اشکی پایین رفت..
با بغض که راه گلوم رو بسته بود..آهسته آهسته با خودم زمزمه میکردم
تهیونگ:من تو و این عشق،،دروغ بود..عشق وجود نداشت که مال من باشه،چیکار کردی جینآئه..چرا؟؟چرا دیگه نیستی،چرا عوض شدی،واست کافی نبود که ترکم کردی،الان...اوف(کلافه)
دستم رو بین موهام کشیدم..
تهیونگ:میخوام فراموشت کنم...برووو..ازت میخوام توهم بری دیگه نمیخوام این حس رو با خود داشته باشم(ادامه جمله اش رو در حالیکه با دستش روی قلبش ضربه میزد گفت)..میخوام با همهی خاطرههای که خاکش کردم این حس رو هم خاک کنم..چرا بخوام داشته باشمش..خاک کردنش آسونتره تا داشتنش..اون برا من نیس..نبود و نیس..نمیتونم ..میخوام فراموشت کنم..اما نمیتونم با دیدن هربار چشمات یادم میره..که فراموشت کنم..جینآئه چجوری عاشقت بشم که تو مال من شی،چجوری فراموشت کنم که دیگه حتی نشناسمت..تو با این روح چیکار کردی..که بهت نیاز داره!
______
پرش زمان
'صبح' ساعت ¹⁰
_____
تهیونگ:بیا تو.
دستی به چشمام کشیدم و روی تخت نشستم..به در نگاه میکردم تا اونی که میخواست بیاد تو رو ببينم..
ملکه:حالت خوبه!!
نگاهم رو ازش گرفتم..و جواب دادم
تهیونگ:با وجود این اتفاقات..از این بهتر نمیشه.(پوزخند )
کنارم گوشه تخت نشست و دستش رو روی پام گذاشت..
ملکه:هی من مامانتم..میتونی راحت باشی.
تهیونگ:تروخدا از این حرفا نزن..نمیتونم هضمش کنم..
ملکه:باز اون دختره...
تهیونگ:صبر کن..نمیتونم اجازه بدم بهش توهین کنی.
ملکه:پس بگو چت شده
تهیونگ:اگه بگم چیزی عوض میشه!!نه..پس نمیخوام
ملکه:واسه کسی که تورو هیچی نمیدونه خودت و ناراحت میکنی.؟
تهیونگ:میخوام برم حموم..
ملکه:چرا فرار میکنی ؟
تهیونگ:فرار نه نه..اسمش فرار نیس اسمش نادیده گرفتنه همنطور که شما عشق منو نسبت به جینآئه نادیده گرفتین.
تختم رو ترک کردم و حولهمو از کمد برداشتم و رفتم حموم،در حموم رو بعدی داخل شدنم محکم بستم..حوله رو کنار سینگ گذاشتم و به خودم که انعکاس چهره آشفتهم تو آینه نمایان شده بود خیره موندم..من این نبودم..با مشت محکم که از عصبانیت به وجود اومده بود ضربه محکمی به آینه زدم که باعث خورد شدنش شد درست شبیه قلب خودم،دوباره به آینه شکسته نگاه کردم..الان بهتر شده بود بهتر میتونست چهره آشفته منو انعکاس بده..
به دستم که خونی بود و چکه چکه کف حموم میچکید نگاه کردم و گوشم رو به صداهای که از بیرون در حموم میومد سپردم..فقط واسه یه ضربه جزئ این همه ترس،اما اینکه قلبم مچله شده شکسته رو چرا هيچکی قادر به دیدنش نیست..
تهیونگ:چی میخواین چرا نمیرین
ملکه:تهیونگ پسرم..داری چیکار میکنی..چیزی شده..صدای شکستن اومد
تهیونگ:پس صداش رو شنیدی(پوزخند )
ملکه:بیا بیرون..بیا باهم حرف بزنیم
تهیونگ:برو..حتی یه ثانیه هم نمیخوام با تو و بقیه چشم به چشم بشم..فقط برین.
ملکه:همش واسه اون دختره..کاش همون روزی که از خیابان پیداش کرده بودن و آورده بودن به قصر میکشتمش..که امروز حال هیچکدوممون اینجوری نمیبود.
تهیونگ:کاش مامان کاش..بابا مامانش هیچوقت اونو سرراه نمیذاشت..تا پاش به این زندگی نفرین شده باز بشه..کاش هیچوقت نمیدیدمش..کاش هیچوقت هیچوقت یتیم نمیشد..
اگه بخوام با خودم روراست باشم..این اتفاقات نمیتونه تقصیر جینآئه باشه..اون میترسه از اینکه با من باشه..و باهم بودنمون باعث مرگمون بشه.
اولا،بابت دیر گذاشتنم معذرت..
شرطا نرسیده بود..
دوما،حالم خیلی بده و ممکنه چند روز نتونم پارت بزارم امیدوارم درکم کنین🤕🥲
۱۵.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.