part 43
part 43
تهیونگ :لباساتو عوض کن و استارحت کن باشه
ات:به تو مربوط نیست
بلند شدم و یه جفت لباس برداشتم سمته حموم رفتم و لباسرو پوشیدم از حموم اومدم بیرون دیدم که تهیونگ رویه تخت نشسته منم رفتم رویه مبل دراز کشیدم تهیونگ نگاهم میکرد که سمتم اومد
تهیونگ: خوشگلم برو رویه تخت استراحت کن
ات:نمیخواد همینجوری خوبه
نفهمیدم که چجوری بلندم کرد براید استایل بفلم کرد گزاشتنم رویه تخت و گفت استاراحت کن باشه
و از اوتاق رفت بیرون منم همیجوری تویه فکر بودم که خوابم برد
وقتی بیدار شدم ساعت نگاه کردم 7 بود بلند شدم دستو صورتمو شستم رفتم پایین تویه سالون م/ک و سلگی نشسته بود منم رفتم و نشستم
اجوما:دخترم خوش اومدی
ات:خیلی ممنونم مادر(بغل کردن اجوما)
اجوما: خوبی
ات:بله خوبم
دو هفته بعد
روزا و شبا همینجوری میگذشت من از تهیونگ خیلی ناراخت بود حتا جوابشو هم نمیدادم بعد از چند روز فهمیدم که تیر خورده بود واسیه همین نمیتونست دنبالم بگرده قرار شد دیگه نقشمو عملی کنم از حموم اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم تهیونگ هم وارده اوتاق شد
ات:خوش اومدی
تهیونگ : ممنونم
ات:عذا خوردی
تهیونگ:نه
ات: میرم واست میارم چرا تا این وقت غذا نخوردی
داشتم میرفتم که دستاش دوره کمرم حلقه شد
تهیونگ:نه نرو من خوابم میاد
ات:خوب نمیشه که بدونه غذا خوردن بخوابی
تهیونگ:میشه
ات:نه خیرم من نمیزارم
دسناشو از خودم جدا کردم و رفتم یه چیزایی اماده کردم و آوردم
ات:تهیونگ پاشو بیا
تهیونگ که رویه تخت نشسته بود بلند شد و رویه مبل نشست منم کنارش نشستم و گفتم غذا تو بخور که بخوابیم
تهیونگ:اوووو پس میخواهی بخوابی ها
بهم نزدیک شد و لباشو گذاشت رویه لبام
منم حولش دادم و گغت
ات:عه تهیونگ غذا تو بخور
تهیونگ: باشه
ادامه دارد.......
تهیونگ :لباساتو عوض کن و استارحت کن باشه
ات:به تو مربوط نیست
بلند شدم و یه جفت لباس برداشتم سمته حموم رفتم و لباسرو پوشیدم از حموم اومدم بیرون دیدم که تهیونگ رویه تخت نشسته منم رفتم رویه مبل دراز کشیدم تهیونگ نگاهم میکرد که سمتم اومد
تهیونگ: خوشگلم برو رویه تخت استراحت کن
ات:نمیخواد همینجوری خوبه
نفهمیدم که چجوری بلندم کرد براید استایل بفلم کرد گزاشتنم رویه تخت و گفت استاراحت کن باشه
و از اوتاق رفت بیرون منم همیجوری تویه فکر بودم که خوابم برد
وقتی بیدار شدم ساعت نگاه کردم 7 بود بلند شدم دستو صورتمو شستم رفتم پایین تویه سالون م/ک و سلگی نشسته بود منم رفتم و نشستم
اجوما:دخترم خوش اومدی
ات:خیلی ممنونم مادر(بغل کردن اجوما)
اجوما: خوبی
ات:بله خوبم
دو هفته بعد
روزا و شبا همینجوری میگذشت من از تهیونگ خیلی ناراخت بود حتا جوابشو هم نمیدادم بعد از چند روز فهمیدم که تیر خورده بود واسیه همین نمیتونست دنبالم بگرده قرار شد دیگه نقشمو عملی کنم از حموم اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم تهیونگ هم وارده اوتاق شد
ات:خوش اومدی
تهیونگ : ممنونم
ات:عذا خوردی
تهیونگ:نه
ات: میرم واست میارم چرا تا این وقت غذا نخوردی
داشتم میرفتم که دستاش دوره کمرم حلقه شد
تهیونگ:نه نرو من خوابم میاد
ات:خوب نمیشه که بدونه غذا خوردن بخوابی
تهیونگ:میشه
ات:نه خیرم من نمیزارم
دسناشو از خودم جدا کردم و رفتم یه چیزایی اماده کردم و آوردم
ات:تهیونگ پاشو بیا
تهیونگ که رویه تخت نشسته بود بلند شد و رویه مبل نشست منم کنارش نشستم و گفتم غذا تو بخور که بخوابیم
تهیونگ:اوووو پس میخواهی بخوابی ها
بهم نزدیک شد و لباشو گذاشت رویه لبام
منم حولش دادم و گغت
ات:عه تهیونگ غذا تو بخور
تهیونگ: باشه
ادامه دارد.......
۸.۰k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.