part 44
part 44
وقتی تهیونگ غذا شو خورد من وریه تخت نشسته بودم تهیونگ اومد و سرشو گذاشت رویه پاهام
ات:تهیونگ تو بچه دوست داری
تهیونگ:خوب معلومه که دوست دارم اما بچیه خودمو دوست دارم نه بچیه دیگیرو
ات: منم بچه دوست دارم
تهیونگ:ات منظورت چیه
ات:راستش میخواهم بچیه تورو به دنیا بیارم
تهیونگ که سرشو رویه پاهام گذاشته بود سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
تهیونگ:مطمعئنی
ات:اره
تهیونگ نشست و موهامو از گردنم جم کرد و لبایه گرمش گذاشت رویه گردنم کیسه مارک دار میذاشت و کم کم لباسامو از شونه هام پایین کرد
🔞🔞🔞🔞اسمات 🔞🔞🔞🔞
صبح وقتی بیدار شدم ساعتو نگاه کردم 12 بود زود بلند شدم دوش گرفتم لباسامو پوشیدم رفتم پایین
اجوما:بیدار شدی دخترم
ات:بله تهیونگ رفته
اجوما:نه ارباب تویهاوتاقه کارش
ات :مادر مگه نگفتم نگو ارباب
اجوما خوب راستش
ات:دیگه نبینم بگی ارباب
رفتم سمته اوتاقه کارش وارده اوتاق شدم و شروع به حرف زدن کردم
ات:تهیونگ چرا میزاری هنوزم همه بهت بگن ارباب ها مگه نگفتم نشنوم
تهیونگ: وای عشقم نفس بکش
ات:ضایع نکن جوابمو بده
تهیونگ:عشقم من بهشون گفتم دیگه صدام نزنن ارباب ولی خودشون صدام میزنن
ات:چون ازت میترسن
رفتم روبه روش رویه میزه کارش نشستم
ات: شوهرم خسته که نیست
صورتمو نزدیکش کردم و لباشو بوسیدم و گفت
ات:تهیونگ بریم سفر
تهیونگ:نمیدونم دلت میخواد بریم
ات:معلومه
تهیونگ:پس امروز میریم میخواهی کجا بریم
ات:راستش یه روستایی
تهیونگ:چی روستا نگو میخواهی بری
ات:نه خونه عموم نمیرم تو منو ببر همون روستا بهت میگم
تهیونگ: باشه برو وسایلتو جم کن
با ذوق رفتم وسایامو جم کردم و آماده شدم و تهیونگ هم اومدو آماده شد راه اوفتادیم
ادامه دارد.......
وقتی تهیونگ غذا شو خورد من وریه تخت نشسته بودم تهیونگ اومد و سرشو گذاشت رویه پاهام
ات:تهیونگ تو بچه دوست داری
تهیونگ:خوب معلومه که دوست دارم اما بچیه خودمو دوست دارم نه بچیه دیگیرو
ات: منم بچه دوست دارم
تهیونگ:ات منظورت چیه
ات:راستش میخواهم بچیه تورو به دنیا بیارم
تهیونگ که سرشو رویه پاهام گذاشته بود سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
تهیونگ:مطمعئنی
ات:اره
تهیونگ نشست و موهامو از گردنم جم کرد و لبایه گرمش گذاشت رویه گردنم کیسه مارک دار میذاشت و کم کم لباسامو از شونه هام پایین کرد
🔞🔞🔞🔞اسمات 🔞🔞🔞🔞
صبح وقتی بیدار شدم ساعتو نگاه کردم 12 بود زود بلند شدم دوش گرفتم لباسامو پوشیدم رفتم پایین
اجوما:بیدار شدی دخترم
ات:بله تهیونگ رفته
اجوما:نه ارباب تویهاوتاقه کارش
ات :مادر مگه نگفتم نگو ارباب
اجوما خوب راستش
ات:دیگه نبینم بگی ارباب
رفتم سمته اوتاقه کارش وارده اوتاق شدم و شروع به حرف زدن کردم
ات:تهیونگ چرا میزاری هنوزم همه بهت بگن ارباب ها مگه نگفتم نشنوم
تهیونگ: وای عشقم نفس بکش
ات:ضایع نکن جوابمو بده
تهیونگ:عشقم من بهشون گفتم دیگه صدام نزنن ارباب ولی خودشون صدام میزنن
ات:چون ازت میترسن
رفتم روبه روش رویه میزه کارش نشستم
ات: شوهرم خسته که نیست
صورتمو نزدیکش کردم و لباشو بوسیدم و گفت
ات:تهیونگ بریم سفر
تهیونگ:نمیدونم دلت میخواد بریم
ات:معلومه
تهیونگ:پس امروز میریم میخواهی کجا بریم
ات:راستش یه روستایی
تهیونگ:چی روستا نگو میخواهی بری
ات:نه خونه عموم نمیرم تو منو ببر همون روستا بهت میگم
تهیونگ: باشه برو وسایلتو جم کن
با ذوق رفتم وسایامو جم کردم و آماده شدم و تهیونگ هم اومدو آماده شد راه اوفتادیم
ادامه دارد.......
۸.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.