منطقه ممنوعه عشق
#منطقه_ممنوعه_عشق
پارت:74
انقد داد زدم که گلوم درد گرفت
باید یه کاری میکردم با چشم دنبال یه چیزی میگشتم که باهاش طنابی که باهاش دستمو بسته بودنو ببرم.
با دیدن یه خورده شیشه رو میز رو برو لبخندی زدم.
صندلیمو تکون دادم و به طرف میز کشیدم
برداشتمش و سعی میکردم ببرم که کنار دستم خش بهش افتاد
جونگکوک: اخ...
با هزار تا زور یه طنابو کندم
یه دستم که باز کردم خورده شیشه رو برداشتم و اون یکی رم باز کردم
پاهامم باز کردم که صدای قدمای یکی اومد
صندلیمو برداشتم و پشت در قایم شدم وارد که شد کوبیدم تو سرش و افتاد زمین.
صندلیو روزمین گذاشتم او نو گذاشتم روش و بستم تا شک نکنن
بعد درو بستم و بیرون رفتم ارم از گوشه میرفتم تا منو نبینن
به سمت خروجی رفتم که یهو چند نفر اومدن و گرفتنم.
جونگکوک:ولم کنیددددد
بابا اومدو مشتی تو صورتم کوبید
بابا:مگه بهت نگفتم جایی نمیری؟
جونگکوک:چرا؟اگه جای ات مامان بود چی؟ اونم اینجوری میزاشتی)؟سنگدل اون زنمههههه من بدون اون نمیتونمممم
بابا: ببرینش با زنجیر ببندینش اگه زیاد زر زد خوب کتکش بزنید
جونگکوک:بابا این کارو بامن نکن ات بخاطر من داره تقاص پس میده خاهش میکنم نکننن.
بابا: ببرینش دیگه منتظر چی هستین.
منو بزور بردن و با زنجیر بستن و درو قفلیدن.
از ته دلم گریه کردم یاد اون روز افتادم که شیطونی میکردو عصابمو خورد میکرد
انقد تو فکرش بودم که خابم برد...
ویو صبح
#ات
با برخورد روشنایی تو چشام چشمامو بازکردم تو یه اتاقک کوچیک و تاریک بودم
دستو پام بسته بود درکمی باز بود و نوراز فضای بیرون به صورتم برخورد میکرد
دوجونگ: خوب خوابیدی پرنسس؟
صدایی از پشتم بود سعی کردم سمتش بچرخم ولی نشد
صدای قدماش بهم نزدیک شد و هوای دهنش گوشمو داغ کرد
دوجونگ:...
پارت:74
انقد داد زدم که گلوم درد گرفت
باید یه کاری میکردم با چشم دنبال یه چیزی میگشتم که باهاش طنابی که باهاش دستمو بسته بودنو ببرم.
با دیدن یه خورده شیشه رو میز رو برو لبخندی زدم.
صندلیمو تکون دادم و به طرف میز کشیدم
برداشتمش و سعی میکردم ببرم که کنار دستم خش بهش افتاد
جونگکوک: اخ...
با هزار تا زور یه طنابو کندم
یه دستم که باز کردم خورده شیشه رو برداشتم و اون یکی رم باز کردم
پاهامم باز کردم که صدای قدمای یکی اومد
صندلیمو برداشتم و پشت در قایم شدم وارد که شد کوبیدم تو سرش و افتاد زمین.
صندلیو روزمین گذاشتم او نو گذاشتم روش و بستم تا شک نکنن
بعد درو بستم و بیرون رفتم ارم از گوشه میرفتم تا منو نبینن
به سمت خروجی رفتم که یهو چند نفر اومدن و گرفتنم.
جونگکوک:ولم کنیددددد
بابا اومدو مشتی تو صورتم کوبید
بابا:مگه بهت نگفتم جایی نمیری؟
جونگکوک:چرا؟اگه جای ات مامان بود چی؟ اونم اینجوری میزاشتی)؟سنگدل اون زنمههههه من بدون اون نمیتونمممم
بابا: ببرینش با زنجیر ببندینش اگه زیاد زر زد خوب کتکش بزنید
جونگکوک:بابا این کارو بامن نکن ات بخاطر من داره تقاص پس میده خاهش میکنم نکننن.
بابا: ببرینش دیگه منتظر چی هستین.
منو بزور بردن و با زنجیر بستن و درو قفلیدن.
از ته دلم گریه کردم یاد اون روز افتادم که شیطونی میکردو عصابمو خورد میکرد
انقد تو فکرش بودم که خابم برد...
ویو صبح
#ات
با برخورد روشنایی تو چشام چشمامو بازکردم تو یه اتاقک کوچیک و تاریک بودم
دستو پام بسته بود درکمی باز بود و نوراز فضای بیرون به صورتم برخورد میکرد
دوجونگ: خوب خوابیدی پرنسس؟
صدایی از پشتم بود سعی کردم سمتش بچرخم ولی نشد
صدای قدماش بهم نزدیک شد و هوای دهنش گوشمو داغ کرد
دوجونگ:...
۱۳.۴k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.