چشمای قشنگ تو
#part64
چشمای قشنگ تو✨
پیامی از گوشی دیانا برام اومد تعجب کردم ویس فرستاده بود با چیزی که شنیدم پاهام شل شد و خوردم زمین
متین:داداش خوبیییی؟؟؟
محراب:......
متین:چرا حرف نمیزنیییی؟
محراب:اینو ببین
متین:واااای بدبخت شدیم(نشستم کنار مبل)
مهشاد:بچه ها میگم از دی..... هییین چتون شده
متین:دیانا یه پیام فرستاده که نگران منو ارسلان نباشید بعد مثل اینکه دستش خورده ویس گرفته بیا ببین
مهشاد:ی.. ع.. نی چ.. ی؟
محراب:فرودگاه ترکیه هستش برو لباساتو عوض کن یه بهونه بیار باید همین امشب برسیم ترکیه
مهشاد:باشه باشه
مهشاد:هنوز که نشستید پاشید دیگه
متین:چی بهشون گفتی؟
مهشاد:گفتم دیانا براش کاری پیش اومد رفت ترکیه ماعم داریم میریم پیشش شماعم برگردید تهران و کلی سوال کردن فقط سوتی ندید
محراب:باشه زود باش
رسیدیم فرودگاه به بدبختی بلیط پیدا کردیم
سوار شدیم حال هممون بد بود
#دیانا
تقریبا صبح شده بود
هر لحظه که به هوا روشن میشد
ضربان قلبم بیشتر میشد
همه خواب بودن
رفتم کنار پنجره میشد دریا رو ببینم
چقدر قشنگ بود یاد ارسلان افتادم ساعت 5 رفته بودیم ساحل
کاش اون روزا هیچوقت تموم نمیشد
اشکی از چشام افتاد رو زمین
نشستم رو تخت بی صدا گریه کردم
با نور آفتاب چشامو باز کردم انگاری خوابم برده بود به تخت نگاه کردم کسی نبود
به ساعت نگاه کردم ساعت 12 بودددد
ترسیدم مگه قرار نبود صبح بیان دنبالمون
رفتم تو راه رو که عسلو دیدم
دیانا:عسل چیشده
عسل:سلام صبح بخیر
دیانا:صبح توعم بخیر مگه قرار نبود صبح بیان؟
عسل:مثل اینکه کشتی شون خراب شده دیشب که بارندگی بود
دیانا:کشتی؟
عسل:آره میخوان با کشتی ببرنمون چرا؟
دیانا:هیچی من میرم داخل
عسل :باشه برو آلان منم میام
امیدم ناامید شد دیگه هیچ راه فراری وجود نداشت چطوری تو دریا میشد فرار کنم؟ گوشیم که نداشتم
چشمای قشنگ تو✨
پیامی از گوشی دیانا برام اومد تعجب کردم ویس فرستاده بود با چیزی که شنیدم پاهام شل شد و خوردم زمین
متین:داداش خوبیییی؟؟؟
محراب:......
متین:چرا حرف نمیزنیییی؟
محراب:اینو ببین
متین:واااای بدبخت شدیم(نشستم کنار مبل)
مهشاد:بچه ها میگم از دی..... هییین چتون شده
متین:دیانا یه پیام فرستاده که نگران منو ارسلان نباشید بعد مثل اینکه دستش خورده ویس گرفته بیا ببین
مهشاد:ی.. ع.. نی چ.. ی؟
محراب:فرودگاه ترکیه هستش برو لباساتو عوض کن یه بهونه بیار باید همین امشب برسیم ترکیه
مهشاد:باشه باشه
مهشاد:هنوز که نشستید پاشید دیگه
متین:چی بهشون گفتی؟
مهشاد:گفتم دیانا براش کاری پیش اومد رفت ترکیه ماعم داریم میریم پیشش شماعم برگردید تهران و کلی سوال کردن فقط سوتی ندید
محراب:باشه زود باش
رسیدیم فرودگاه به بدبختی بلیط پیدا کردیم
سوار شدیم حال هممون بد بود
#دیانا
تقریبا صبح شده بود
هر لحظه که به هوا روشن میشد
ضربان قلبم بیشتر میشد
همه خواب بودن
رفتم کنار پنجره میشد دریا رو ببینم
چقدر قشنگ بود یاد ارسلان افتادم ساعت 5 رفته بودیم ساحل
کاش اون روزا هیچوقت تموم نمیشد
اشکی از چشام افتاد رو زمین
نشستم رو تخت بی صدا گریه کردم
با نور آفتاب چشامو باز کردم انگاری خوابم برده بود به تخت نگاه کردم کسی نبود
به ساعت نگاه کردم ساعت 12 بودددد
ترسیدم مگه قرار نبود صبح بیان دنبالمون
رفتم تو راه رو که عسلو دیدم
دیانا:عسل چیشده
عسل:سلام صبح بخیر
دیانا:صبح توعم بخیر مگه قرار نبود صبح بیان؟
عسل:مثل اینکه کشتی شون خراب شده دیشب که بارندگی بود
دیانا:کشتی؟
عسل:آره میخوان با کشتی ببرنمون چرا؟
دیانا:هیچی من میرم داخل
عسل :باشه برو آلان منم میام
امیدم ناامید شد دیگه هیچ راه فراری وجود نداشت چطوری تو دریا میشد فرار کنم؟ گوشیم که نداشتم
۲.۲k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.