چشمای قشنگ تو
#part62
چشمای قشنگ تو✨
خواستم از جمع خارج شم که یه زنی داد زد از پیش هم جدا نشید
برگشتم سر جام به بقیه نگاه کردم
همه میخندیدن اشکی از چشام پایین افتاد یادم اومد گوشی تو جیبم بود رفتم وسط جمع تا کسی نبینه سریع به محراب پیام دادم
دیانا: نگران نباشید هم جای من خوبه هم ارسلان
خانمه: هی گوشی داری؟(داد)
دیانا: ن.. ه
خانمه: دست کرد تو جیبمو گوشیمو برداشت و پرتش کرد
دیانا: چیکار میکنیییی؟؟
خانمه: خفه شو
سوار ون شدیم
چشم خورد به یه دختری فقط اون بود که مثل من ناراحت بود رفتم پیشش
دیانا: سلام
دختره جواب نداد فقط نگام کرد
دیانا: تروخدا حرف بزن دقیقا باید چی کار کنیم😭
دختره: نمیدونم
ناامید نشستم کنارش
دختره:توعم ناراحتی؟
دیانا: هوم
دختره: اسمت چیه؟
دیانا:«دیانا»
دختره: قشنگه
دیانا: اسم تو چیه؟
دختره«عسل»
دیانا: مثل خودته
عسل:🥲🤍
عسل:چرا اومدی اینجا؟
دیانا:هعی خیلی طولانیه بعدا برات تعریف میکنم تو جرا اینجایی؟
عسل:بابام فروختم تا با پسر دشمنش ازدواج نکنم ولی من نمیتونستم نمیشد که به قلب و مغزم بگم همه ی این خاطره ها رو فراموش کن😭
دیانا: چطوری با دشمن بابات بودی؟
عسل: منو و رضا خیلی وقت بود باهم بودیم بعد بابام سر هیچ و پوچ با باباش دعواش شد بابام رفتاراش دست خودش نیس اون حتی مامانمو فروخت ما زندگیمونو تو قمار باختیم😭😭
دیانا: اخی چقدر سختی کشیدی تو دختر
عسل: نوبت توعه تو تعریف کن
دیانا:.............
عسل:بمیرم برات فکر میکردم فقط من بدبختم🙂💔
چشمای قشنگ تو✨
خواستم از جمع خارج شم که یه زنی داد زد از پیش هم جدا نشید
برگشتم سر جام به بقیه نگاه کردم
همه میخندیدن اشکی از چشام پایین افتاد یادم اومد گوشی تو جیبم بود رفتم وسط جمع تا کسی نبینه سریع به محراب پیام دادم
دیانا: نگران نباشید هم جای من خوبه هم ارسلان
خانمه: هی گوشی داری؟(داد)
دیانا: ن.. ه
خانمه: دست کرد تو جیبمو گوشیمو برداشت و پرتش کرد
دیانا: چیکار میکنیییی؟؟
خانمه: خفه شو
سوار ون شدیم
چشم خورد به یه دختری فقط اون بود که مثل من ناراحت بود رفتم پیشش
دیانا: سلام
دختره جواب نداد فقط نگام کرد
دیانا: تروخدا حرف بزن دقیقا باید چی کار کنیم😭
دختره: نمیدونم
ناامید نشستم کنارش
دختره:توعم ناراحتی؟
دیانا: هوم
دختره: اسمت چیه؟
دیانا:«دیانا»
دختره: قشنگه
دیانا: اسم تو چیه؟
دختره«عسل»
دیانا: مثل خودته
عسل:🥲🤍
عسل:چرا اومدی اینجا؟
دیانا:هعی خیلی طولانیه بعدا برات تعریف میکنم تو جرا اینجایی؟
عسل:بابام فروختم تا با پسر دشمنش ازدواج نکنم ولی من نمیتونستم نمیشد که به قلب و مغزم بگم همه ی این خاطره ها رو فراموش کن😭
دیانا: چطوری با دشمن بابات بودی؟
عسل: منو و رضا خیلی وقت بود باهم بودیم بعد بابام سر هیچ و پوچ با باباش دعواش شد بابام رفتاراش دست خودش نیس اون حتی مامانمو فروخت ما زندگیمونو تو قمار باختیم😭😭
دیانا: اخی چقدر سختی کشیدی تو دختر
عسل: نوبت توعه تو تعریف کن
دیانا:.............
عسل:بمیرم برات فکر میکردم فقط من بدبختم🙂💔
۲.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.