اون داره فراموش میکنه البته فکر میکنه نمیتونه نمیتونه چیزی از گذشته رو فراموش ...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:¹⁵
اون داره فراموش میکنه. البته، فکر میکنه.. نمیتونه. نمیتونه چیزی از گذشته رو فراموش کنه.
"ای‌کاش میتونستم دوباره متولد بشم و از اول شروع کنم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
صدای زنگ گوشی بلند میشه.
"بله؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"سونگ‌هیونم"
"کارتو بگو":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"میخواستم بابت لطف بزرگی که در حقم کردی ازت تشکر کنم"
"زمانی که پولو بهم دادی تشکر کردی":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒 چند لحظه مکث کرد.
"میدونم. خواستم بهت بگم سه روز دیگه یه مهمونی برگزار می‌کنم. دارم دعوتت میکنم که بیای"
"علاقه‌ای ندارم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"لوکیشنو برات میفرستم. دوست داشتی بیا"
"ممنونم بابت دعوتت":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"خواهش میکنم"
"خدانگهدار":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
تلفن رو قطع کرد و یه گوشه انداخت.
"یه وکیل توی یه مهمونی مافیایی؟ خنده داره! احتمالا.. همه مافیاها هستن. همشون نباشن، حداقل قدرتمندا هستن":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
به یه گوشه خیره شد و فکر کرد.
"شاید بهتره برم. بی‌خیال منم یه جور مجرم به حساب میام. به یه مافیا کمک کردم. قطعا یه نوع مجرمم و اگه بفهن، دستگیر میشم. فکر نکنم رفتنم مشکلی داشته باشه یا مسخره به نظر بیاد":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
دیدگاه ها (۱۵)

#تک‌پارتی‌جیمینthree in the morningساعت ۱۱ شب بود‌. از لحظه‌...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:¹⁶مهمونی شلوغ بود. نورای رنگی داخل سا...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:¹⁴"جناب قاضی؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒قاضی چشماش رو از ...

𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²𝕡𝕒𝕣𝕥:¹³قطره‌های بارون به زمین برخورد میکرد...

محتوا کاملا متفاوته🗿یه تئوری از کونیکیدا تونستم بسازم که خیل...

P7: Mansion kim ویو آتریا:_الان میرم پیش دوست دخترم خوش بگذر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط