the building infogyg پارت44
#the_building_infogyg #پارت44
می.یونگ
حالا که خودش نمیگه خودم کشف
میکنم ماجرا ازچه قراره آره
من:سلام صبح بخیر
یونگ:صبح بخیر بیا صبحونه بخور
باید بریم دیر شدش
رفتم سرمیز به سرعت برایی خودم
ساندویچ درست کردم
من:خوب بریم
یونگ با تعجب به حرکتم نگاه کرد
یونگ:باشه بزن بریم
رسیدم رفتم سمت بچه ها واقعا آچا
خاصه پس من چیم؟یعنی مارو به خاطر یع چیز دیگه آوردن نمیدونم
من:سلام صبحتون بخیر
آچا:سلام ننه جونم شنیدم خیلی نگرانم بودی زنگ زدی جویایی حالم شدی
من:چیش نه بابا بعدم توبچمی
رکسانا:پووو بابا مامان جان
رزا:ماجرا این مامان وبابا بچه ها چیه؟
رکسانا:برات میگم! طولانی ماجراش
می.هی بایه شکلات تخته ای اومد
من:روانی نوتلا چطوری؟
می.هی:خوبم خوبم مخصوصا یه
مغازه خوراکی فروشی مخصوص
انسان ها پیدا کردم!
ما:چی کجا؟؟؟میزاره بری بیرون
می.هی:هیچی بایه بادیگارد میزاره برم بیرون
من:من کار ندارم منم باید برم حداقل
فرار نمیتونیم بکنیم میتونم که بیرون
بگردیم
آچا:آهان!
من:تورو یه چیزی شده بگو چیه؟!
به طوری که رزا نفهمه بهش اشاره کرد
من:اوکی!میگم من با آچا کار دارم آچا
بیابریم
آچا:باشه بریم
من:خوب چه فکری داری؟!
آچا:ببین اونطوری که فهمیدم خاندان
هایی معروف قراره برایی جشن خوش
آمد گویی برایی پادشاه که بابا بزرگ چان بیان
من:فهمیدم تومیخوایی همون موقع که
سر پسرا گرمه فرارکنیم درسته!
آچا:دقیقااا!به سوک دیروزگفتم
امارکساناو می.هی دست تورو میبوسه
من:اوکی اون بامن بریم دیر شدش
***///***///***
یونگ
من:چیشد دیروز بهت چی.گف؟!
چان:هیچی میگفت نمیخواست در بره
بک:درست گفته نگهبانا هیچ شخصی
رو نزدیک به دروازه ندیدن
جیهوپ:اماعجیب میزد سوک مخصوصا دیروز همش زنگ میزدن به
هم دیگه
تهیونگ:رزا چیزی نفهمیده اگه میفهمید
به من میگفت
چان:میگم بعدا حرف بزنیم امروز باید
بریم کم کم برایی جشن آماده بشیم
من:برنامت چیه؟!
چان:وزیر مشخص میکنه من فقط نگاه
میکنم
من:ازتو بیشتر ازاین انتظار نمیرع
چان:بشین بینم بابا
بک:دیر شد بریم
به سمت دخترا رفتم می.یونگ آچا
نبودن
من:می.یونگ کوش؟!
می.یونگ:من اینجام
من:خوب برین سرکلاساتون
کنارشون راه میرفتیم
می.یونگ:راستی ببینم بچه ها شما
میدونین ریتسکا ازکی با آچا دوس
شده؟!من امروز فهمیدم
پس ماجرا ریتسکا بوده
رکسانا:من چندوقتع پیش فهمیدم
می.هی:منم امروز فهمیدم
می.یونگ
حالا که خودش نمیگه خودم کشف
میکنم ماجرا ازچه قراره آره
من:سلام صبح بخیر
یونگ:صبح بخیر بیا صبحونه بخور
باید بریم دیر شدش
رفتم سرمیز به سرعت برایی خودم
ساندویچ درست کردم
من:خوب بریم
یونگ با تعجب به حرکتم نگاه کرد
یونگ:باشه بزن بریم
رسیدم رفتم سمت بچه ها واقعا آچا
خاصه پس من چیم؟یعنی مارو به خاطر یع چیز دیگه آوردن نمیدونم
من:سلام صبحتون بخیر
آچا:سلام ننه جونم شنیدم خیلی نگرانم بودی زنگ زدی جویایی حالم شدی
من:چیش نه بابا بعدم توبچمی
رکسانا:پووو بابا مامان جان
رزا:ماجرا این مامان وبابا بچه ها چیه؟
رکسانا:برات میگم! طولانی ماجراش
می.هی بایه شکلات تخته ای اومد
من:روانی نوتلا چطوری؟
می.هی:خوبم خوبم مخصوصا یه
مغازه خوراکی فروشی مخصوص
انسان ها پیدا کردم!
ما:چی کجا؟؟؟میزاره بری بیرون
می.هی:هیچی بایه بادیگارد میزاره برم بیرون
من:من کار ندارم منم باید برم حداقل
فرار نمیتونیم بکنیم میتونم که بیرون
بگردیم
آچا:آهان!
من:تورو یه چیزی شده بگو چیه؟!
به طوری که رزا نفهمه بهش اشاره کرد
من:اوکی!میگم من با آچا کار دارم آچا
بیابریم
آچا:باشه بریم
من:خوب چه فکری داری؟!
آچا:ببین اونطوری که فهمیدم خاندان
هایی معروف قراره برایی جشن خوش
آمد گویی برایی پادشاه که بابا بزرگ چان بیان
من:فهمیدم تومیخوایی همون موقع که
سر پسرا گرمه فرارکنیم درسته!
آچا:دقیقااا!به سوک دیروزگفتم
امارکساناو می.هی دست تورو میبوسه
من:اوکی اون بامن بریم دیر شدش
***///***///***
یونگ
من:چیشد دیروز بهت چی.گف؟!
چان:هیچی میگفت نمیخواست در بره
بک:درست گفته نگهبانا هیچ شخصی
رو نزدیک به دروازه ندیدن
جیهوپ:اماعجیب میزد سوک مخصوصا دیروز همش زنگ میزدن به
هم دیگه
تهیونگ:رزا چیزی نفهمیده اگه میفهمید
به من میگفت
چان:میگم بعدا حرف بزنیم امروز باید
بریم کم کم برایی جشن آماده بشیم
من:برنامت چیه؟!
چان:وزیر مشخص میکنه من فقط نگاه
میکنم
من:ازتو بیشتر ازاین انتظار نمیرع
چان:بشین بینم بابا
بک:دیر شد بریم
به سمت دخترا رفتم می.یونگ آچا
نبودن
من:می.یونگ کوش؟!
می.یونگ:من اینجام
من:خوب برین سرکلاساتون
کنارشون راه میرفتیم
می.یونگ:راستی ببینم بچه ها شما
میدونین ریتسکا ازکی با آچا دوس
شده؟!من امروز فهمیدم
پس ماجرا ریتسکا بوده
رکسانا:من چندوقتع پیش فهمیدم
می.هی:منم امروز فهمیدم
۷.۵k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.