شراب گیلاس p31
شراب_گیلاس p31
زخم اماندا بسته شد و فقط یک رد عمیق کشیده شدن شیشه و جای دوتا دندون نیش و البته کبودی ای که داشت تازه رنگ نشون میداد ،موند....به خونریزی دستش توجه نداشت. الان مهم ترین چیز تو زندگیش دختری بود که روبه روش بود و تنها فکری که مثل خوره به جانش افتاده بود ...فقط این بود که بدن اماندا بتونه تحمل کنه ...قلب کوچیکش منظم بزنه و دوباره بهوش بیاد....به بدن لخت اماندا نگاه کرد ...حتما سردش بود بلندش کرد و رو
تخت خوابوندش پتو رو تا گردنش بالا کشید پنجره رو بست تا بدن امانداش گرم شه....
رو تخت و پشت به اماندا نشست ...تا اون چهره معصوم رو نبینه "چرا؟چرا اماندا ؟ من که گفتم بری اتاقت من که گفتم نمیتونم کنترلش کنم
گفتم بهت نگفتم؟"
سرشو پایین انداخت ...اشکهاش پایین
ریخت ....ادامه داد
من چیکار کردم؟ چطوری تونستم؟ اماندا. ..چرا آخه؟"
چی از این بهتر که زخمم میزنی این یعنی هر لحظه تو تن منی شب خودت زخمامو میبندی برام صبح خودت دوباره خنجر میزنی
تو آینه به خودش نگاه میکرد....عجیب بود اما از این صورت تنفر داشت از این آدم از خودش، متنفر بود چشمهاش پف کرده بود بدون اینکه
چشم از چشم های خودش تو آینه برداره دستش رو بالا آورد و اشکش رو پاک کرد هنوز هم خون کنار لبش بود با عصبانیت خون رو پاک میکرد
انقدر محکم آستین لباسش رو به لبش میکشید که پوست لبش باز شد و خون ازش راه گرفت
با درموندگی سرش رو به دو طرف تکون داد و رو زمین نشست به امانداش نگاه کرد....کی میخواست بهوش بیاد؟ !تا کی میخواست بخوابه؟ !تا کی میخواست قلب جونگکوک رو اینطور آتیش بزنه؟!
کنار اماندا دراز کشید ...جثه کوچک اماندا رو تو بغل گرفت پیشونیش رو بوسید گونه هاش رو بوسید لب های شیرینش رو بوسید داشت صدای قشنگ اماندا رو برای خودش یادآور میشد...
"من....دوست دارم"...
این چیزی بود که از بین این لب ها خارج شده بود با عشق لب هاش رو به لب اماندا کشید و بوسه دیگه ای بهشون زد....
اون لب ها شیرین ترین مزه تو زندگی جونگکوک بودند....و جونگکوک آرزو میکرد که ای کاش غرق میشد با طعم لب های اماندا....ای کاش اماندا بیدار بود و میبوسیدش جواب این عاشقی رو با همراهیش میداد....
"ای کاش"
لبش رو از لب اماندا جدا کرد
"اماندا....منم دوستت دارم"
انگشت های اماندا رو تو دست گرفت
"ممنونم"
"متاسفم"
"عاشقتم"
من عاشقتم"....
و بعد آروم ادامه داد"
"بیدار شو"
سرش رو رو سینه اماندا گذاشت و به صدای قلبش دل داد ....با هر بار زدنش جون میداد براش...سینه ش رو بوسید دست های زیباش رو بوسید با احتیاط زخم کتفش روهم بوسید ....به صورت زیباش خیره شد با عشق به اون چشم ها هم بوسه زد...
وقتی صدای ناله اماندا رو شنید با ترس بهش نگاه کرد
"اماندا...من اینجام..درد داری؟اینجام اماندام"....
اماندا هیچ عکس العملی به حرف های جونگکوک نداشت فقط ناله های آرومی میکرد...
کمتر از چند دقیقه چشمهاش رو باز کرد و با اون نگاه نافذ و خسته ش به جونگکوک چشم دوخت
"جونگکوک"...
و این زیباترین کلمه ای بود که جونگکوک به عمرش شنیده بود ، اسم خودش وقتی اماندا صداش میکنه زیباترین اسم دنیارو داشت حالا که اماندا اینطور صداش میکرد....
"من اینجام"
اماندا مثل کسایی که گیج شده باشند و دنبال چیزی بگردن شده بود....
"اماندا...چیه؟"!
اماندا حتی صدای جونگکوکش رو نمیشنید فقط چشم میگردوند و به اتاق نگاه میکرد جونگکوک صورت اماندا رو با دستاش گرفت
"اماندا...آروم...خوبی؟"
اماندا با گیجی و با لحنی شبیه به سوال زمزمه کرد
"زنده م"!
تمام قلب جونگکوک آتش گرفت...
اماندا با این فکر که میمیره خودش رو به جونگکوک، نه ، به اون هیولا داده بود...؟
زخم اماندا بسته شد و فقط یک رد عمیق کشیده شدن شیشه و جای دوتا دندون نیش و البته کبودی ای که داشت تازه رنگ نشون میداد ،موند....به خونریزی دستش توجه نداشت. الان مهم ترین چیز تو زندگیش دختری بود که روبه روش بود و تنها فکری که مثل خوره به جانش افتاده بود ...فقط این بود که بدن اماندا بتونه تحمل کنه ...قلب کوچیکش منظم بزنه و دوباره بهوش بیاد....به بدن لخت اماندا نگاه کرد ...حتما سردش بود بلندش کرد و رو
تخت خوابوندش پتو رو تا گردنش بالا کشید پنجره رو بست تا بدن امانداش گرم شه....
رو تخت و پشت به اماندا نشست ...تا اون چهره معصوم رو نبینه "چرا؟چرا اماندا ؟ من که گفتم بری اتاقت من که گفتم نمیتونم کنترلش کنم
گفتم بهت نگفتم؟"
سرشو پایین انداخت ...اشکهاش پایین
ریخت ....ادامه داد
من چیکار کردم؟ چطوری تونستم؟ اماندا. ..چرا آخه؟"
چی از این بهتر که زخمم میزنی این یعنی هر لحظه تو تن منی شب خودت زخمامو میبندی برام صبح خودت دوباره خنجر میزنی
تو آینه به خودش نگاه میکرد....عجیب بود اما از این صورت تنفر داشت از این آدم از خودش، متنفر بود چشمهاش پف کرده بود بدون اینکه
چشم از چشم های خودش تو آینه برداره دستش رو بالا آورد و اشکش رو پاک کرد هنوز هم خون کنار لبش بود با عصبانیت خون رو پاک میکرد
انقدر محکم آستین لباسش رو به لبش میکشید که پوست لبش باز شد و خون ازش راه گرفت
با درموندگی سرش رو به دو طرف تکون داد و رو زمین نشست به امانداش نگاه کرد....کی میخواست بهوش بیاد؟ !تا کی میخواست بخوابه؟ !تا کی میخواست قلب جونگکوک رو اینطور آتیش بزنه؟!
کنار اماندا دراز کشید ...جثه کوچک اماندا رو تو بغل گرفت پیشونیش رو بوسید گونه هاش رو بوسید لب های شیرینش رو بوسید داشت صدای قشنگ اماندا رو برای خودش یادآور میشد...
"من....دوست دارم"...
این چیزی بود که از بین این لب ها خارج شده بود با عشق لب هاش رو به لب اماندا کشید و بوسه دیگه ای بهشون زد....
اون لب ها شیرین ترین مزه تو زندگی جونگکوک بودند....و جونگکوک آرزو میکرد که ای کاش غرق میشد با طعم لب های اماندا....ای کاش اماندا بیدار بود و میبوسیدش جواب این عاشقی رو با همراهیش میداد....
"ای کاش"
لبش رو از لب اماندا جدا کرد
"اماندا....منم دوستت دارم"
انگشت های اماندا رو تو دست گرفت
"ممنونم"
"متاسفم"
"عاشقتم"
من عاشقتم"....
و بعد آروم ادامه داد"
"بیدار شو"
سرش رو رو سینه اماندا گذاشت و به صدای قلبش دل داد ....با هر بار زدنش جون میداد براش...سینه ش رو بوسید دست های زیباش رو بوسید با احتیاط زخم کتفش روهم بوسید ....به صورت زیباش خیره شد با عشق به اون چشم ها هم بوسه زد...
وقتی صدای ناله اماندا رو شنید با ترس بهش نگاه کرد
"اماندا...من اینجام..درد داری؟اینجام اماندام"....
اماندا هیچ عکس العملی به حرف های جونگکوک نداشت فقط ناله های آرومی میکرد...
کمتر از چند دقیقه چشمهاش رو باز کرد و با اون نگاه نافذ و خسته ش به جونگکوک چشم دوخت
"جونگکوک"...
و این زیباترین کلمه ای بود که جونگکوک به عمرش شنیده بود ، اسم خودش وقتی اماندا صداش میکنه زیباترین اسم دنیارو داشت حالا که اماندا اینطور صداش میکرد....
"من اینجام"
اماندا مثل کسایی که گیج شده باشند و دنبال چیزی بگردن شده بود....
"اماندا...چیه؟"!
اماندا حتی صدای جونگکوکش رو نمیشنید فقط چشم میگردوند و به اتاق نگاه میکرد جونگکوک صورت اماندا رو با دستاش گرفت
"اماندا...آروم...خوبی؟"
اماندا با گیجی و با لحنی شبیه به سوال زمزمه کرد
"زنده م"!
تمام قلب جونگکوک آتش گرفت...
اماندا با این فکر که میمیره خودش رو به جونگکوک، نه ، به اون هیولا داده بود...؟
۱۱.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.