شراب گیلاس p33
شراب_گیلاس p33
"جونگکوک؟"
_هوم
"چجوری زخمم خوب شد؟"
جونگکوک دست بریده شده خودش رو به اماندا نشون داد
"با خون من"
_چجوری؟درست بگو جونگکوک
تمام این سه روز به سؤالات اماندا جواب داده بود ....حتی شب موقع خواب...باورش نمیشد اماندا انقدر درباره خوناشام ها سوال داشته باشه و البته اینکه هنوز هم ادامه داشت...وقتی کاملا براش توضیح داد اماندا زخم دست جونگکوک رو بوسید
"هی"...
اماندا فقط با لبخند جوابش رو داد خوشحال بود که جونگکوک رو کنارش داره اون کسی بود که هم دردش بود و هم درمانش هم زخمش بود
هم مرهمش داشت با غرور به زخم دستش که حالا اماندا بوسیده بودش نگاه میکرد که
دست های ظریف اماندا دور گردنش زنجیر شدند....با لبخند اماندا رو بغل گرفت حالا میدونست برای چی زندگی میکنه چون فرشته ای بدون بال به اسم اماندا تو زندگیش داشت...
زندگی چقدر براش بی معنا و مفهوم میشد بدون این دختر کوچولوی دوست داشتنیش میترسید...
میترسید بیشتر از چیزی که باید، پیش بره و اماندا ازش برنجه خیلی زود اماندا رو از آغوش خودش بیرون آورد و لب هاش رو بوسید
"به بورام زنگ بزن"...
اماندا هم بوسه تندی به لبش زد
"نمیزنم"
جونگکوک به لجبازی اماندا خندید
"خیلی"....
_خیلی چی؟جئون جونگکوک!!!بگو!!!
جونگکوک موهاش رو بهم ریخت
"خیلی لجبازی"
_یعنی برم؟
"نه"
اماندا ابروهاش رو بالا انداخت
"میرم"
جونگکوک بدون حرف از اتاق بیرون رفت دوباره حالت های عجیبش به سراغش اومده بودند سرگیجه ناگهانیش باعث شد زمین بخوره
با صدایی شبیه به شکستن چیزی از جاش بلند شد درست کنار در اتاق جونگکوک افتاده بود و به خودش میپیچید
"جونگکوک"
جونگ کوک فقط سر خودش رو بین دستاش گرفت و داد زد...انگار صدها نفر تو گوشش جیغ میزدند..
اماندا بالا سرش نشست و سرش رو روی پاهاش گذاشت
"جونگ کوک ...جونگ کوک"
سر جونگکوک رو کمی تکون داد
"جونگکوکی"
اصلا نمیتونست جونگکوک رو پیش بینی کنه ...در ثانیه ای نشسته بود و با چشمهای آتشینش به اماندا نگاه میکرد...دستپاچه شده بود و واقعا ترسیده بود جونگکوک بیقرار و در عین حال آرام به نظر میرسید و این ترس اماندا رو بیشتر میکرد...وقتی جونگکوک خودش رو به سمتش کشید لرزید اما همچنان به چشم های وحشی جونگکوک خیره بود جونگکوک پشت اماندا قرار گرفت و زبونش رو به زخم اماندا کشید...اماندا نفسش رو حبس کرد ...از این جونگکوک میترسید وقتی جونگکوک دستهاشو روی کمر و گردنش کشید، دوباره لرزید
"جونگکوک"....
از جونگکوک جوابی نشنید با این جونگکوک غریبه بود ، نه خوناشام بود و نه انسان فقط چشمهای آتشین داشت فقط همین!....
دستهای جونگکوک رو بدن کوچکش حرکت میکردن... اماندا بازوش رو گرفت
"جونگکوک....جونگکوکی"
بی توجه به اماندا تی شرت اماندا رو از تنش در آورد...اماندا هیچ مخالفتی نمیکرد میشد گفت افسون اون چشم ها شده بود...
چشمهای آتشین جونگکوک رنگ خون به خودشون گرفتن ...دوباره همون دندون ها ....همون ناخن ها....لبش رو درست کنار همون زخم گذاشت و دندون هاش رو تو پوست نرم اماندا وارد کرد....اماندا جیغ کشید و بدنش کمی
پرید...جونگکوک با بی رحمی خون اماندا رو مک زد و صدای ناله های اماندا بلند شد ....تند تند نفس میکشید و ناله میکرد ...دستهای جونگکوک روی شکم کمر کتف و گردنش میرقصید ...و این اماندا رو دیوانه میکرد...مک دیگه ای از خونش زد و اینبار اماندا داد زد
" جونگکوک"
پاهای ظریفش رو به زمین فشار میداد و سرش رو به سینه جونگکوک...
از درد دست هاش رو یا مشت میکرد یا با بی قراری به بدن و دست های جونگکوک میکوبید....
"جونگکوک؟"
_هوم
"چجوری زخمم خوب شد؟"
جونگکوک دست بریده شده خودش رو به اماندا نشون داد
"با خون من"
_چجوری؟درست بگو جونگکوک
تمام این سه روز به سؤالات اماندا جواب داده بود ....حتی شب موقع خواب...باورش نمیشد اماندا انقدر درباره خوناشام ها سوال داشته باشه و البته اینکه هنوز هم ادامه داشت...وقتی کاملا براش توضیح داد اماندا زخم دست جونگکوک رو بوسید
"هی"...
اماندا فقط با لبخند جوابش رو داد خوشحال بود که جونگکوک رو کنارش داره اون کسی بود که هم دردش بود و هم درمانش هم زخمش بود
هم مرهمش داشت با غرور به زخم دستش که حالا اماندا بوسیده بودش نگاه میکرد که
دست های ظریف اماندا دور گردنش زنجیر شدند....با لبخند اماندا رو بغل گرفت حالا میدونست برای چی زندگی میکنه چون فرشته ای بدون بال به اسم اماندا تو زندگیش داشت...
زندگی چقدر براش بی معنا و مفهوم میشد بدون این دختر کوچولوی دوست داشتنیش میترسید...
میترسید بیشتر از چیزی که باید، پیش بره و اماندا ازش برنجه خیلی زود اماندا رو از آغوش خودش بیرون آورد و لب هاش رو بوسید
"به بورام زنگ بزن"...
اماندا هم بوسه تندی به لبش زد
"نمیزنم"
جونگکوک به لجبازی اماندا خندید
"خیلی"....
_خیلی چی؟جئون جونگکوک!!!بگو!!!
جونگکوک موهاش رو بهم ریخت
"خیلی لجبازی"
_یعنی برم؟
"نه"
اماندا ابروهاش رو بالا انداخت
"میرم"
جونگکوک بدون حرف از اتاق بیرون رفت دوباره حالت های عجیبش به سراغش اومده بودند سرگیجه ناگهانیش باعث شد زمین بخوره
با صدایی شبیه به شکستن چیزی از جاش بلند شد درست کنار در اتاق جونگکوک افتاده بود و به خودش میپیچید
"جونگکوک"
جونگ کوک فقط سر خودش رو بین دستاش گرفت و داد زد...انگار صدها نفر تو گوشش جیغ میزدند..
اماندا بالا سرش نشست و سرش رو روی پاهاش گذاشت
"جونگ کوک ...جونگ کوک"
سر جونگکوک رو کمی تکون داد
"جونگکوکی"
اصلا نمیتونست جونگکوک رو پیش بینی کنه ...در ثانیه ای نشسته بود و با چشمهای آتشینش به اماندا نگاه میکرد...دستپاچه شده بود و واقعا ترسیده بود جونگکوک بیقرار و در عین حال آرام به نظر میرسید و این ترس اماندا رو بیشتر میکرد...وقتی جونگکوک خودش رو به سمتش کشید لرزید اما همچنان به چشم های وحشی جونگکوک خیره بود جونگکوک پشت اماندا قرار گرفت و زبونش رو به زخم اماندا کشید...اماندا نفسش رو حبس کرد ...از این جونگکوک میترسید وقتی جونگکوک دستهاشو روی کمر و گردنش کشید، دوباره لرزید
"جونگکوک"....
از جونگکوک جوابی نشنید با این جونگکوک غریبه بود ، نه خوناشام بود و نه انسان فقط چشمهای آتشین داشت فقط همین!....
دستهای جونگکوک رو بدن کوچکش حرکت میکردن... اماندا بازوش رو گرفت
"جونگکوک....جونگکوکی"
بی توجه به اماندا تی شرت اماندا رو از تنش در آورد...اماندا هیچ مخالفتی نمیکرد میشد گفت افسون اون چشم ها شده بود...
چشمهای آتشین جونگکوک رنگ خون به خودشون گرفتن ...دوباره همون دندون ها ....همون ناخن ها....لبش رو درست کنار همون زخم گذاشت و دندون هاش رو تو پوست نرم اماندا وارد کرد....اماندا جیغ کشید و بدنش کمی
پرید...جونگکوک با بی رحمی خون اماندا رو مک زد و صدای ناله های اماندا بلند شد ....تند تند نفس میکشید و ناله میکرد ...دستهای جونگکوک روی شکم کمر کتف و گردنش میرقصید ...و این اماندا رو دیوانه میکرد...مک دیگه ای از خونش زد و اینبار اماندا داد زد
" جونگکوک"
پاهای ظریفش رو به زمین فشار میداد و سرش رو به سینه جونگکوک...
از درد دست هاش رو یا مشت میکرد یا با بی قراری به بدن و دست های جونگکوک میکوبید....
۱۱.۴k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.