شراب گیلاس p29
شراب_گیلاس p29
وقتی جونگکوک چشمهاش رو باز کرد، اماندا
جا خورد ....رگ های زرد تو مردمک چشم جونگکوک ....شبیه به آتش ....رگه هایی که برق
میزدن ...و اماندا رو در خود غرق میکردن ....و چقدر اماندا این شعله های آتش رو دوست داشت..جونگکوک حتی شام هم نخورد ....مثل پسربچه ای که سرزنشش کرده باشن پشت اون مبل قایم شده بود و حرفی هم نمیزد....رو به روی جونگکوک ایستاد و مطمئن شد که جونگکوک با اون چشمای خمار و آتشین نگاهش میکنه ....دکمه های پیراهن سفیدش رو دونه دونه باز کرد ....دستاش میلرزید ....چندین بار دکمه از دستش رها شد و دوباره مشغول باز کردنش شد ...روی دو زانوش نشست ....چشمهاش رو بست....
"خونمو بخور...."
هیچوقت انقدر مطمئن نبود ، تصمیمش رو گرفته بود نمیتونست عذاب کشیدن جونگکوک رو حتی برای لحظه ای تحمل کنه نمیتونست ببینه نمیتونست کاری نکنه ....رو به روی جونگکوک ایستاد و مطمئن شد که جونگکوک با اون چشمای خمار و آتشین نگاهش میکنه....به اماندای که داشت از ترس چشمهاشو ، جونگکوک با اخم بهش نگاه میکرد اونطور بهم فشار میداد به بدن اماندا که از لا به لای پیراهن نیمه بازش مشخص بود نگاه کرد لرزش محسوسی داشت اما الان ، بارها و حتی همیشه، بدن اماندا رو دیده بود ... آروم تو بغل کشیدش ، دست اماندا رو گرفت نمیدید هم آرامش ، اینجوری هم بدن سفید اماندا رو که داشت میلرزید میگرفت....پیشونی اماندا رو بوسید
"پاشو برو تو اتاقت...پلیسا که برن خودم ،خودم یه کاری میکنم...بلند شو"
هردو شون میدونستند که پلیس ها به این زودی از اونجا نمیرفتند ...اگر هم میرفتند ،جونگکوک با اون وضع مطمئنا نمیتونست کاری از پیش ببره
اماندا با لجبازی از بغلش بیرون اومد ...سمت اتاق خودش رفت چشمش به تکه های خورد شده گلدون شیشه ای افتاد تکه بزرگی رو برداشت...
خواست دست خودش رو ببره ...ولی یاد داستان های خوناشامی که جونگکوک تعریف میکرد افتاد گردن به کتف و گردن خودش تو آینه نگاهی کرد...تو آینه جونگکوکی رو میدید که داره گردنش رو پاره میکنه.... خندید دیوانه شده بود...
دستش لرزید ...چطور میتونست؟!
نفس عمیقی کشید....اشک تو چشمش رو پاک کرد و با قدم های لرزون سمت جونگکوک رفت
جونگکوک با بهت نگاهش میکرد ....صورتش رو به دو طرف حرکت میداد و التماس کرد
"امانداا....نه....نه....نه"
اماندا بارها خواست حرف بزنه اما صداش تو گلوش میشکست ....لبهاش مثل ماهی باز و بسته میشد...اما نمیتونست حرفی بزنه به جاش اشک هاش روانه شدن....جونگکوک هم داشت اشک میریخت خواست قدمی به اماندا نزدیک بشه تا شاید بتونه اون تکه شیشه رو ازش بگیره....ولی اماندا زودتر عقب رفت جونگکوک با گیجی سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد....
"بسه اماندا....بسه"
تنها چیزی که اماندا رو عذاب میداد این بود که بعد از این .... میمرد....تمام میشد ....و دیگه جونگکوکی رو که همه چیز و همه کسش بود رو نمیدید....روبه روی جونگکوک نشست سعی کرد سیر نگاهش کنه .....هرچند تشنه تر شد ....به اون چشم ها و اون لب ها....اشکهای جونگکوک رو پاک کرد....
"من ....من ....دوس...دوستت....دارم"
و قبل از اینکه جونگکوک کوچکترین واکنشی نشون بده شیشه رو به کتفش کشید ....هنوز داشت به جونگکوک نگاه میکرد ...خیلی تار صورتش رو میدید....تبدیل شدنش به موجودی که دیگه نه تنها ازش نمیترسید ....بلکه به طرز احمقانه ای دوستش داشت....وقتی حس کرد بدنش تو آغوش جونگکوک ،وحشی و دیوانه وار گرفتار شده لبخند زیبایی زد ....که با کشیده شدن خون از تنش به آه دردناکی تبدیل شد....
وقتی جونگکوک چشمهاش رو باز کرد، اماندا
جا خورد ....رگ های زرد تو مردمک چشم جونگکوک ....شبیه به آتش ....رگه هایی که برق
میزدن ...و اماندا رو در خود غرق میکردن ....و چقدر اماندا این شعله های آتش رو دوست داشت..جونگکوک حتی شام هم نخورد ....مثل پسربچه ای که سرزنشش کرده باشن پشت اون مبل قایم شده بود و حرفی هم نمیزد....رو به روی جونگکوک ایستاد و مطمئن شد که جونگکوک با اون چشمای خمار و آتشین نگاهش میکنه ....دکمه های پیراهن سفیدش رو دونه دونه باز کرد ....دستاش میلرزید ....چندین بار دکمه از دستش رها شد و دوباره مشغول باز کردنش شد ...روی دو زانوش نشست ....چشمهاش رو بست....
"خونمو بخور...."
هیچوقت انقدر مطمئن نبود ، تصمیمش رو گرفته بود نمیتونست عذاب کشیدن جونگکوک رو حتی برای لحظه ای تحمل کنه نمیتونست ببینه نمیتونست کاری نکنه ....رو به روی جونگکوک ایستاد و مطمئن شد که جونگکوک با اون چشمای خمار و آتشین نگاهش میکنه....به اماندای که داشت از ترس چشمهاشو ، جونگکوک با اخم بهش نگاه میکرد اونطور بهم فشار میداد به بدن اماندا که از لا به لای پیراهن نیمه بازش مشخص بود نگاه کرد لرزش محسوسی داشت اما الان ، بارها و حتی همیشه، بدن اماندا رو دیده بود ... آروم تو بغل کشیدش ، دست اماندا رو گرفت نمیدید هم آرامش ، اینجوری هم بدن سفید اماندا رو که داشت میلرزید میگرفت....پیشونی اماندا رو بوسید
"پاشو برو تو اتاقت...پلیسا که برن خودم ،خودم یه کاری میکنم...بلند شو"
هردو شون میدونستند که پلیس ها به این زودی از اونجا نمیرفتند ...اگر هم میرفتند ،جونگکوک با اون وضع مطمئنا نمیتونست کاری از پیش ببره
اماندا با لجبازی از بغلش بیرون اومد ...سمت اتاق خودش رفت چشمش به تکه های خورد شده گلدون شیشه ای افتاد تکه بزرگی رو برداشت...
خواست دست خودش رو ببره ...ولی یاد داستان های خوناشامی که جونگکوک تعریف میکرد افتاد گردن به کتف و گردن خودش تو آینه نگاهی کرد...تو آینه جونگکوکی رو میدید که داره گردنش رو پاره میکنه.... خندید دیوانه شده بود...
دستش لرزید ...چطور میتونست؟!
نفس عمیقی کشید....اشک تو چشمش رو پاک کرد و با قدم های لرزون سمت جونگکوک رفت
جونگکوک با بهت نگاهش میکرد ....صورتش رو به دو طرف حرکت میداد و التماس کرد
"امانداا....نه....نه....نه"
اماندا بارها خواست حرف بزنه اما صداش تو گلوش میشکست ....لبهاش مثل ماهی باز و بسته میشد...اما نمیتونست حرفی بزنه به جاش اشک هاش روانه شدن....جونگکوک هم داشت اشک میریخت خواست قدمی به اماندا نزدیک بشه تا شاید بتونه اون تکه شیشه رو ازش بگیره....ولی اماندا زودتر عقب رفت جونگکوک با گیجی سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد....
"بسه اماندا....بسه"
تنها چیزی که اماندا رو عذاب میداد این بود که بعد از این .... میمرد....تمام میشد ....و دیگه جونگکوکی رو که همه چیز و همه کسش بود رو نمیدید....روبه روی جونگکوک نشست سعی کرد سیر نگاهش کنه .....هرچند تشنه تر شد ....به اون چشم ها و اون لب ها....اشکهای جونگکوک رو پاک کرد....
"من ....من ....دوس...دوستت....دارم"
و قبل از اینکه جونگکوک کوچکترین واکنشی نشون بده شیشه رو به کتفش کشید ....هنوز داشت به جونگکوک نگاه میکرد ...خیلی تار صورتش رو میدید....تبدیل شدنش به موجودی که دیگه نه تنها ازش نمیترسید ....بلکه به طرز احمقانه ای دوستش داشت....وقتی حس کرد بدنش تو آغوش جونگکوک ،وحشی و دیوانه وار گرفتار شده لبخند زیبایی زد ....که با کشیده شدن خون از تنش به آه دردناکی تبدیل شد....
۹.۷k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.