شراب گیلاس p32
شراب_گیلاس p32
نفس هاش به سختی بالا میومدن ...ولی پیشونی اماندا رو بوسید
"آره...معلومه اماندا...تو نمیتونی بمیری اگر ....اگر بمیری که ....من"....من
اماندا با آرامش دستشو رو لب های جونگکوک گذاشت تا بغض جونگکوک نشکنه و گریه نکنه....
"خوبه"
اماندا با لبخندی به جونگکوک و بعد به زخم رو کتفش نگاه کرد خیلی هم وحشتناک نبود...
شبیه زخم های عادی بود زخم عمیقی که یک هفته ازش گذشته باشه ...و شاید بیشتر....
خواست تکونی بخوره که دادش به هوا رفت....
مطمئن شد این درد برای زخم تازه ای هست که به نظر وحشتناک نمیومد ....با دادش جونگکوک دستشو گرفت
"تکون نخور
اماندا نالید
"گشنمه"
جونگکوک میخواست به این چهره نگاه کنه و اشک بریزه...از طرفی هم خنده اش گرفت اماندا بعد از اون دردو رنجی که کشیده بود حالا بهوش بود و تنها چیزی که میخواست غذا بود ....با اشک و لبخند سر تکون داد
"الان برات میارم"
با آرامش غذا رو تو دهان اماندا میزاشت برای چند لحظه یاد وقت هایی افتاد که اماندا انقدر کوچک بود که نمیتونست غذا رو تنهایی بخوره
و حتما به کمک جونگکوک احتیاج داشت....
جونگکوک گونه اماندا رو آروم بوسید و بلند شد تا ظرف هارو ببره..
اماندا آستین لباسش رو کشید
"جانم"
_آرزوم
جونگکوک با گیجی به اماندا نگاه کرد اماندا ادامه داد
"آرزوی تولدم"....
جونگکوک ظرف هارو کنار گذاشت و لبه تخت نشست صبر کرد تا خودش بگه...
سرش رو پایین انداخت ، اماندا انگار که خجالت کشیده باشه
"آرزوم این بود که"...
_بگو اماندا....لطفا
جونگکوک نمیدونست کی و چطور اون لب ها به لب هاش قفل شدن ...فقط میدونست بهترین حس دنیارو داشت بهترین حسی که میشد باشه...
لب های برجسته و شیرینی که هنوز طعم غذا داشتن...جونگکوک خودخواهانه کنترل بوسه رو به دست گرفت و لب های اماندا رو به بازی دعوت کرد اماندای که تمام سعیش رو میکرد تا از زیر نگاه جونگکوک فرار کنه....
عقب کشید و به اماندا نگاه کرد
"اماندا..اگر آرزوت این بود...من هر روز....هر ساعت و دقیقه و هر ثانیه (یاد اهنگ کوک افتادم😂😂) برات برآورده ش میکنم"....
خیلی طول نکشید که جونگکوک دوباره اون لب های سرخ شده رو به بازیگرفت...
دوستت دارم"....
جونگکوک بین بوسه زمزمه کرد و چه شیرین بود وقتی جوابش رو شنید...
دوستت دارم...جونگکوک"
"یک هفته بعد"
"اماندا.....آروم!ندو....میخوای حالت بد شه؟"
_جونگکوک !!!سه روزه که خوبم..فکر کنم تو زندگی قبلیت پرستار بودی؟ "من خوبم"
جونگکوک خواست بالشتک مبل رو به سمتش پرت کنه که پشیمون شد...در عوض روبه روی اماندا ایستاد...بینیش رو فشار کوچکی داد
"اگر حواسم بهت نباشه هر کار که دلت میخواد انجام میدی و اینطوری خوب نمیشی تو هنوزم بعضی وقت ها ضعف میکنی"!
اماندا دست به سینه شد
"اینا یعنی امروزم نمیزاری برم باشگاه؟"
_دقیقا
"لعنت"
_زنگ بزن به بورام بگو نمیری
"بعدا زنگ میزنم
_الان زنگ بزن
"تا اون موقع راضیت میکنم جونگکوک"
جونگکوک خندید اماندا هم همینطور رو تخت نشست و به اماندا با اشاره فهموند
بغلش بشینه اماندا هم خودش رو تو بغل جونگکوک پرت کرد هنوز هم نمیدونست
چطور عاشق جونگکوک شده....ولی هیچ چیز براش عجیب نبود...نه حتی عشقش به یک خوناشام حتی وجود داشتن این موجودات
پیر نشدن جونگکوک نفرین نهصد ساله ش
و حتی این لحظه ها که تو زندگیش براش رخ میداد...جونگکوک با اخم به زخم اماندا نگاه میکرد و بهش دست میکشید ...
کاملا کبود بود اما زخم بسته بود
و عفونت نکرده بود
نفس هاش به سختی بالا میومدن ...ولی پیشونی اماندا رو بوسید
"آره...معلومه اماندا...تو نمیتونی بمیری اگر ....اگر بمیری که ....من"....من
اماندا با آرامش دستشو رو لب های جونگکوک گذاشت تا بغض جونگکوک نشکنه و گریه نکنه....
"خوبه"
اماندا با لبخندی به جونگکوک و بعد به زخم رو کتفش نگاه کرد خیلی هم وحشتناک نبود...
شبیه زخم های عادی بود زخم عمیقی که یک هفته ازش گذشته باشه ...و شاید بیشتر....
خواست تکونی بخوره که دادش به هوا رفت....
مطمئن شد این درد برای زخم تازه ای هست که به نظر وحشتناک نمیومد ....با دادش جونگکوک دستشو گرفت
"تکون نخور
اماندا نالید
"گشنمه"
جونگکوک میخواست به این چهره نگاه کنه و اشک بریزه...از طرفی هم خنده اش گرفت اماندا بعد از اون دردو رنجی که کشیده بود حالا بهوش بود و تنها چیزی که میخواست غذا بود ....با اشک و لبخند سر تکون داد
"الان برات میارم"
با آرامش غذا رو تو دهان اماندا میزاشت برای چند لحظه یاد وقت هایی افتاد که اماندا انقدر کوچک بود که نمیتونست غذا رو تنهایی بخوره
و حتما به کمک جونگکوک احتیاج داشت....
جونگکوک گونه اماندا رو آروم بوسید و بلند شد تا ظرف هارو ببره..
اماندا آستین لباسش رو کشید
"جانم"
_آرزوم
جونگکوک با گیجی به اماندا نگاه کرد اماندا ادامه داد
"آرزوی تولدم"....
جونگکوک ظرف هارو کنار گذاشت و لبه تخت نشست صبر کرد تا خودش بگه...
سرش رو پایین انداخت ، اماندا انگار که خجالت کشیده باشه
"آرزوم این بود که"...
_بگو اماندا....لطفا
جونگکوک نمیدونست کی و چطور اون لب ها به لب هاش قفل شدن ...فقط میدونست بهترین حس دنیارو داشت بهترین حسی که میشد باشه...
لب های برجسته و شیرینی که هنوز طعم غذا داشتن...جونگکوک خودخواهانه کنترل بوسه رو به دست گرفت و لب های اماندا رو به بازی دعوت کرد اماندای که تمام سعیش رو میکرد تا از زیر نگاه جونگکوک فرار کنه....
عقب کشید و به اماندا نگاه کرد
"اماندا..اگر آرزوت این بود...من هر روز....هر ساعت و دقیقه و هر ثانیه (یاد اهنگ کوک افتادم😂😂) برات برآورده ش میکنم"....
خیلی طول نکشید که جونگکوک دوباره اون لب های سرخ شده رو به بازیگرفت...
دوستت دارم"....
جونگکوک بین بوسه زمزمه کرد و چه شیرین بود وقتی جوابش رو شنید...
دوستت دارم...جونگکوک"
"یک هفته بعد"
"اماندا.....آروم!ندو....میخوای حالت بد شه؟"
_جونگکوک !!!سه روزه که خوبم..فکر کنم تو زندگی قبلیت پرستار بودی؟ "من خوبم"
جونگکوک خواست بالشتک مبل رو به سمتش پرت کنه که پشیمون شد...در عوض روبه روی اماندا ایستاد...بینیش رو فشار کوچکی داد
"اگر حواسم بهت نباشه هر کار که دلت میخواد انجام میدی و اینطوری خوب نمیشی تو هنوزم بعضی وقت ها ضعف میکنی"!
اماندا دست به سینه شد
"اینا یعنی امروزم نمیزاری برم باشگاه؟"
_دقیقا
"لعنت"
_زنگ بزن به بورام بگو نمیری
"بعدا زنگ میزنم
_الان زنگ بزن
"تا اون موقع راضیت میکنم جونگکوک"
جونگکوک خندید اماندا هم همینطور رو تخت نشست و به اماندا با اشاره فهموند
بغلش بشینه اماندا هم خودش رو تو بغل جونگکوک پرت کرد هنوز هم نمیدونست
چطور عاشق جونگکوک شده....ولی هیچ چیز براش عجیب نبود...نه حتی عشقش به یک خوناشام حتی وجود داشتن این موجودات
پیر نشدن جونگکوک نفرین نهصد ساله ش
و حتی این لحظه ها که تو زندگیش براش رخ میداد...جونگکوک با اخم به زخم اماندا نگاه میکرد و بهش دست میکشید ...
کاملا کبود بود اما زخم بسته بود
و عفونت نکرده بود
۱۰.۰k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.