شراب گیلاس p30
شراب_گیلاس p30
روبه روش نشست ....ترسید بخواد شیشه رو ازش بگیره، ترسید که آسیبی بهش برسه.... اماندا اشکهاش رو پاک کرد ....باورش نمیشد این صدای شکسته اماندا بود....
گفت" دوسش داره...؟"!
حتی نتونست جمله رو کامل و درست بشنوه.... اماندا شیشه رو به کتف خودش کشید خون قرمز رنگش رو دید ....بدنش شروع کرد به لرزیدن
این...این بوی خون اماندا بود...خون امانداش...
بوش تو بینیش پیچید نتونست تحمل کنه در کمتر از ثانیه ای به هیولایی تبدیل شد....
هیولایی که حالا اماندا رو به آغوش کشیده بود فقط برای اینکه خودش رو از خون پاک دختر بچه ای ارضا کنه....دندون هاش تو کتف اماندا فرو رفت....اشتباه میکرد یا نه ....اما صدای" آه" اماندا رو شنیده بود با مکیدن خونش ناخودآگاه دوباره اشک ریخت.....اشک و خون این چیزی بود که اتفاق افتاد اماندا تو دنیای دیگه ای بود ....نه صدایی میشنید نه دردی رو حس میکرد
تو خلسه ای بودشبیه به مرگ با آرامش تو بغل جونگکوک بیهوش و رها شد جونگکوک با گریه خون رو از بدن اماندا میکشید و به دهن خودش
منتقل میکرد....انگشت های کوچیک ، هربار اشک شورش رو زخم تن اماندا می افتاد اماندا تکونی میخورد...خون تو تنش دوید ....تو رگها تو چشمها تو تمام بدنش خونی که متعلق به اماندا بود، پرواز میکرد...نمیدونست چطور خودش رو کنترل کرد که بدن ظریف اماندا رو رها کرد ...قبل از اینکه تمام خونش رو مک بزنه و بیاشامه....
به حالت عادی برگشت ....انرژیش انقدر زیاد بود که انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش توان تکان خوردن هم نداشت ...به بدن اماندا نگاه کرد....
رو زمین...بیهوش و بی جون...گریه ش شدت گرفت
"اماندا....امانداا." ...
داد کشید"
بدن اماندا رو تو آغوش گرفت تازه داشت به یاد می آورد...شیشه تو دست اماندا
...بدنش .. .کتفش....با گریه صورت اماندا رو بوسید خیلی تکونش نداد تا زخمش باز
نشه ...به کتفش نگاه کرد...پوست سفیدش رو پاره کرده بود ، هم اون شیشه هم جای دندون های نیش جونگکوک روش خودنمایی میکرد....
درسته چون خون ازش مکیده شده بود خونریزی نداشت ولی مطمئنا دردناک ترین زخمی بود که جونگکوک میدید....انگشت هاش رو به گونه اماندا کشید
"اماندا."...
نالید
...."اماندام....غلط کردم....من....نفهمیدم"....
لبش رو به پیشونی اماندا چسبوند
تو زندگیمی ....بلند شو ....خواهش"....
صداش شکست اما باز ادامه داد
"خواهش میکنم"
سرشو رو سینه لخت اماندا گذاشت صدای قلب اماندا رو میشنید آروم تر از همیشه و نامنظم .... رو سینه ش درست جای قلبش ، بوسه ای کاشت
بدن ظریف اماندا رو بلند کرد آروم رو مبل گذاشتش وقتی چشمش به لب های سفید و بدن بی جون اماندا افتاد از خودش متنفر شد
لبش رو به زخم اماندا کشید ....همه جاش رو بوسید ...همه ش....گریه امونش نمیداد درست ببینه اما تمام کتف اماندا رو بوسید تا حالا اینکار رو نکرده بود اما میدونست بدتر از این نمیشه
کف دستش ، با همون شیشه ای که اماندا خودش رو زخمی کرده بود کف دستش خراش بزرگ و عمیقی رو ایجاد کرد....به خودش اجازه اخم و تخم یا حتی صورت جمع کردن بخاطر درد رو
نداد حقش رو نداشت وقتی اماندا اینجور با درد جنگیده بود....دستش رو به زخم اماندا کشید و فشارش داد ....خونش باعث میشد زخم اماندا بهتر شه...همونطور شد که فکر میکرد
روبه روش نشست ....ترسید بخواد شیشه رو ازش بگیره، ترسید که آسیبی بهش برسه.... اماندا اشکهاش رو پاک کرد ....باورش نمیشد این صدای شکسته اماندا بود....
گفت" دوسش داره...؟"!
حتی نتونست جمله رو کامل و درست بشنوه.... اماندا شیشه رو به کتف خودش کشید خون قرمز رنگش رو دید ....بدنش شروع کرد به لرزیدن
این...این بوی خون اماندا بود...خون امانداش...
بوش تو بینیش پیچید نتونست تحمل کنه در کمتر از ثانیه ای به هیولایی تبدیل شد....
هیولایی که حالا اماندا رو به آغوش کشیده بود فقط برای اینکه خودش رو از خون پاک دختر بچه ای ارضا کنه....دندون هاش تو کتف اماندا فرو رفت....اشتباه میکرد یا نه ....اما صدای" آه" اماندا رو شنیده بود با مکیدن خونش ناخودآگاه دوباره اشک ریخت.....اشک و خون این چیزی بود که اتفاق افتاد اماندا تو دنیای دیگه ای بود ....نه صدایی میشنید نه دردی رو حس میکرد
تو خلسه ای بودشبیه به مرگ با آرامش تو بغل جونگکوک بیهوش و رها شد جونگکوک با گریه خون رو از بدن اماندا میکشید و به دهن خودش
منتقل میکرد....انگشت های کوچیک ، هربار اشک شورش رو زخم تن اماندا می افتاد اماندا تکونی میخورد...خون تو تنش دوید ....تو رگها تو چشمها تو تمام بدنش خونی که متعلق به اماندا بود، پرواز میکرد...نمیدونست چطور خودش رو کنترل کرد که بدن ظریف اماندا رو رها کرد ...قبل از اینکه تمام خونش رو مک بزنه و بیاشامه....
به حالت عادی برگشت ....انرژیش انقدر زیاد بود که انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش توان تکان خوردن هم نداشت ...به بدن اماندا نگاه کرد....
رو زمین...بیهوش و بی جون...گریه ش شدت گرفت
"اماندا....امانداا." ...
داد کشید"
بدن اماندا رو تو آغوش گرفت تازه داشت به یاد می آورد...شیشه تو دست اماندا
...بدنش .. .کتفش....با گریه صورت اماندا رو بوسید خیلی تکونش نداد تا زخمش باز
نشه ...به کتفش نگاه کرد...پوست سفیدش رو پاره کرده بود ، هم اون شیشه هم جای دندون های نیش جونگکوک روش خودنمایی میکرد....
درسته چون خون ازش مکیده شده بود خونریزی نداشت ولی مطمئنا دردناک ترین زخمی بود که جونگکوک میدید....انگشت هاش رو به گونه اماندا کشید
"اماندا."...
نالید
...."اماندام....غلط کردم....من....نفهمیدم"....
لبش رو به پیشونی اماندا چسبوند
تو زندگیمی ....بلند شو ....خواهش"....
صداش شکست اما باز ادامه داد
"خواهش میکنم"
سرشو رو سینه لخت اماندا گذاشت صدای قلب اماندا رو میشنید آروم تر از همیشه و نامنظم .... رو سینه ش درست جای قلبش ، بوسه ای کاشت
بدن ظریف اماندا رو بلند کرد آروم رو مبل گذاشتش وقتی چشمش به لب های سفید و بدن بی جون اماندا افتاد از خودش متنفر شد
لبش رو به زخم اماندا کشید ....همه جاش رو بوسید ...همه ش....گریه امونش نمیداد درست ببینه اما تمام کتف اماندا رو بوسید تا حالا اینکار رو نکرده بود اما میدونست بدتر از این نمیشه
کف دستش ، با همون شیشه ای که اماندا خودش رو زخمی کرده بود کف دستش خراش بزرگ و عمیقی رو ایجاد کرد....به خودش اجازه اخم و تخم یا حتی صورت جمع کردن بخاطر درد رو
نداد حقش رو نداشت وقتی اماندا اینجور با درد جنگیده بود....دستش رو به زخم اماندا کشید و فشارش داد ....خونش باعث میشد زخم اماندا بهتر شه...همونطور شد که فکر میکرد
۱۴.۶k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.