¯\ مابایا /¯
¯\_مابایا_/¯
part_4
دیانا:
تو خواب ناز داشتم به سر میبردم که گوشیم زنگ خورد.
هر چی از دهنم در می آومد به شخص پشت تلفن میگفتم.
به سختی گوشیم رو از بین خرت و پرت های روی میز برداشتم و تماس رو وصل کردم.
+آخه مرد مومن الان چه وقت زنگ زدنه لنگیه صبح
_وا خانوم شما به ساعت ۱ظهر میگی لکه صبح؟
+آره مشکلیه
_ن نیست
+پس ببند
بای
_اع اع قطع نکن اصلا شناختی؟
+نخیر شما کی باشی؟شمارم رو از کجا آومدی؟اصلان حتماً مظاهمی
ببین به من زنگ نزن ها خشتکت رو میکشم سرت
قهقهی زد و گفت
_یه نفس بگیر منم ارسلان
+ارسلان خر کیه؟
یکم فکر کردم که یادم آومد مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم.
+وای ببخشید نشناختم
_عیبی نداره کی بیام نقشه رو بگشیم من دیگه نمیتونم دوری هلگا رو تحمل کنم.
+اخی بچه
باش امروز همو ببینیم خوبه؟
_آره عالیه فقط کجا و تایمش؟
+همون کافه قبلی ساعت ۵
_باشه ولی پنج زود نیست گرمه هوا
+نوچ میخوام برم دایان هم ببینم دلم براش تنگ شده
_دایان کیه؟
+باید جواب پس بدم.
تو هر ساعتی که دلت میخواد بیا من باید برم پسرم رو ببینم.
_آهان دایان حتماً همون بچیه که میخوای به سرپرستی بگیریه باش ساعت پنج جلو پرورشگاه میبینمت.
+مای
_فعلا
از رو تخت بلند شدم و با چشم های بسته گوشیم رو از رو میز برداشتم و شمار فسفودی رو گرفتم و برای خودم پیتزای سفارش دادم.
به سمت حال رفتم نگاهی به خونه کردم.
خیر سرم دخترم ولی خونم اصلا به خونه دخترا نمیخورد شلخته و هر کوشش یه تیکه لباسه.
بی توجه بهشون خودم رو روی کاناپه رها کردم و تیوی رو روشن کردم تا فیلمی ببینم بعد از کشتن بلاخره به فیلم پیدا کردم و پلیش کردم که صدای زنگ در آومد بی حال به سمت در رفتم و بی هوا بازش کردم.
پسر جونی پشت در با بسته های پیتزام وایساده بود و خیره من شده بود سلامی کردم و پول رو بهش دادم و پیتزام رو گرفتم.
و دوباره برگشتم تو خونه پسره خل و چل انگار روح دیده.
از کنار آینه رد شدم که نگاهی به خودم کردم و برگشتم طولی نکشید که دوباره به سمت آینه چرخیدم و جیغی زدم این منم این چه قیافیه.
موهام انگار برق گرفته بودش و سیخ بالا وایساده بود.ریملم دور چشام ریخته بود و لباس خوابی تنم بود از این لباس خوابا که همیشه تنه روح ها هست.
نوچ نوچ معلومه میترسه طرف.
من خودم ترسیدم.
بدبخت کسی که قرار زنش من باشم با فکر این که ارسلان این چند وقت چطور میخواد منو تحمل کنه خندم گرفت و به سمت دستشوی رفتم تا یکم به خودم برسم.
بعد آومدم بیرون و غذام رو خودم با این که سرد بود ولی چسبید.
آهنگی پلی کردم و رقصان به سمت حموم رفتم.
و شروع کردم حموم کردن.
بعد نمیدونم چقدر بیرون آومدم نگاهی به ساعت کردم اوه دیره تند تند حاضر شدم و به سمت پرورشگاه رفتم.
پارت-۴
part_4
دیانا:
تو خواب ناز داشتم به سر میبردم که گوشیم زنگ خورد.
هر چی از دهنم در می آومد به شخص پشت تلفن میگفتم.
به سختی گوشیم رو از بین خرت و پرت های روی میز برداشتم و تماس رو وصل کردم.
+آخه مرد مومن الان چه وقت زنگ زدنه لنگیه صبح
_وا خانوم شما به ساعت ۱ظهر میگی لکه صبح؟
+آره مشکلیه
_ن نیست
+پس ببند
بای
_اع اع قطع نکن اصلا شناختی؟
+نخیر شما کی باشی؟شمارم رو از کجا آومدی؟اصلان حتماً مظاهمی
ببین به من زنگ نزن ها خشتکت رو میکشم سرت
قهقهی زد و گفت
_یه نفس بگیر منم ارسلان
+ارسلان خر کیه؟
یکم فکر کردم که یادم آومد مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم.
+وای ببخشید نشناختم
_عیبی نداره کی بیام نقشه رو بگشیم من دیگه نمیتونم دوری هلگا رو تحمل کنم.
+اخی بچه
باش امروز همو ببینیم خوبه؟
_آره عالیه فقط کجا و تایمش؟
+همون کافه قبلی ساعت ۵
_باشه ولی پنج زود نیست گرمه هوا
+نوچ میخوام برم دایان هم ببینم دلم براش تنگ شده
_دایان کیه؟
+باید جواب پس بدم.
تو هر ساعتی که دلت میخواد بیا من باید برم پسرم رو ببینم.
_آهان دایان حتماً همون بچیه که میخوای به سرپرستی بگیریه باش ساعت پنج جلو پرورشگاه میبینمت.
+مای
_فعلا
از رو تخت بلند شدم و با چشم های بسته گوشیم رو از رو میز برداشتم و شمار فسفودی رو گرفتم و برای خودم پیتزای سفارش دادم.
به سمت حال رفتم نگاهی به خونه کردم.
خیر سرم دخترم ولی خونم اصلا به خونه دخترا نمیخورد شلخته و هر کوشش یه تیکه لباسه.
بی توجه بهشون خودم رو روی کاناپه رها کردم و تیوی رو روشن کردم تا فیلمی ببینم بعد از کشتن بلاخره به فیلم پیدا کردم و پلیش کردم که صدای زنگ در آومد بی حال به سمت در رفتم و بی هوا بازش کردم.
پسر جونی پشت در با بسته های پیتزام وایساده بود و خیره من شده بود سلامی کردم و پول رو بهش دادم و پیتزام رو گرفتم.
و دوباره برگشتم تو خونه پسره خل و چل انگار روح دیده.
از کنار آینه رد شدم که نگاهی به خودم کردم و برگشتم طولی نکشید که دوباره به سمت آینه چرخیدم و جیغی زدم این منم این چه قیافیه.
موهام انگار برق گرفته بودش و سیخ بالا وایساده بود.ریملم دور چشام ریخته بود و لباس خوابی تنم بود از این لباس خوابا که همیشه تنه روح ها هست.
نوچ نوچ معلومه میترسه طرف.
من خودم ترسیدم.
بدبخت کسی که قرار زنش من باشم با فکر این که ارسلان این چند وقت چطور میخواد منو تحمل کنه خندم گرفت و به سمت دستشوی رفتم تا یکم به خودم برسم.
بعد آومدم بیرون و غذام رو خودم با این که سرد بود ولی چسبید.
آهنگی پلی کردم و رقصان به سمت حموم رفتم.
و شروع کردم حموم کردن.
بعد نمیدونم چقدر بیرون آومدم نگاهی به ساعت کردم اوه دیره تند تند حاضر شدم و به سمت پرورشگاه رفتم.
پارت-۴
۳.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.