¯\ مابایا /¯
¯\_مابایا_/¯
part_3
ارسلان:
به رفتن دختره خیره شدم دختر جالبی بود.
اعجوبهی بود برا خودش و از چشاش شیطنت میبارید.
میدونستم داستان ها داریم با هم.
هوفی گشیدم دلم برای هلگا تنگ شده بود حتا نزاشتن ببینمش.
منم تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.
باید زود تر کارا رو جفت و جور میگردیم وگرنه من دیونه میشدم از دوری دخترم.
روی تخت دراز کشیدم ساعت ۸بود خسته بود و برای خواب خیلی زود بود.
صدای زنگ خونه بلند شد و بعدش محراب وارد خونه شد خودش کلید داشت ولی همیشه قبل از وارد شدن زنگ میزن پسر با عقلی بود و شریکی بی نقص و رفیقی پایه.
_ارسلانننننننننننن
+مرگ صدات و ببور
_پاشو حیون پاشو بابا آومدع
+چی چی آورده؟
_غذا آورده بریزه تو حلق تو پاشو
+آومد
به سمت سرویس اتاقم رفتم و بعد از شستن دستام پیش محراب رفتم که صدای نگری آهنگ خوندنش از آشپزخونه میومد.
+ببور صدات رو دیگه
_ارسلان خفه شو ها بشین ببینم چی شد.
+خا.هیچی دیگه ن چک زدیم ن چونه هم زن آومد بخونه هم بچه
محراب غذا پرید تو گلوش و بعد کلی صرفه گفت
_جدی که نمیگی ارسلان
+کاملا جدی گفتم
_آخه چطوری؟
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم حتی خول چل بازی حای اون دختره که با هر بار چیز جدید گفتن چشاش گرد تر میشد.
بعد این که همه چی رو براش تعریف کنم.
با کف دست ضربهی به پیشونیش زد و گفت.
_نمیدونم بخندم یا گریه کنم.
خندی کردم که گفت
_ولی خیلی خوبه ها اینجوری تو تا چند ماه نگران این نیستی که بچت رو کی نگر داره
+درسته ولی شاید قبول نکنه یا خودشم شاغل باشع
_هوم اونم حست
+باش حالا اینا رو ولش بچین یه پیس بزنیم
_حله چشاته
بعد چند دست بازی و بردن از محراب به تخت خوابم پناه بردم و با به یاد آوردن صورت خوشگل دخترم به خواب رفتم.
پارت-۳
part_3
ارسلان:
به رفتن دختره خیره شدم دختر جالبی بود.
اعجوبهی بود برا خودش و از چشاش شیطنت میبارید.
میدونستم داستان ها داریم با هم.
هوفی گشیدم دلم برای هلگا تنگ شده بود حتا نزاشتن ببینمش.
منم تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.
باید زود تر کارا رو جفت و جور میگردیم وگرنه من دیونه میشدم از دوری دخترم.
روی تخت دراز کشیدم ساعت ۸بود خسته بود و برای خواب خیلی زود بود.
صدای زنگ خونه بلند شد و بعدش محراب وارد خونه شد خودش کلید داشت ولی همیشه قبل از وارد شدن زنگ میزن پسر با عقلی بود و شریکی بی نقص و رفیقی پایه.
_ارسلانننننننننننن
+مرگ صدات و ببور
_پاشو حیون پاشو بابا آومدع
+چی چی آورده؟
_غذا آورده بریزه تو حلق تو پاشو
+آومد
به سمت سرویس اتاقم رفتم و بعد از شستن دستام پیش محراب رفتم که صدای نگری آهنگ خوندنش از آشپزخونه میومد.
+ببور صدات رو دیگه
_ارسلان خفه شو ها بشین ببینم چی شد.
+خا.هیچی دیگه ن چک زدیم ن چونه هم زن آومد بخونه هم بچه
محراب غذا پرید تو گلوش و بعد کلی صرفه گفت
_جدی که نمیگی ارسلان
+کاملا جدی گفتم
_آخه چطوری؟
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم حتی خول چل بازی حای اون دختره که با هر بار چیز جدید گفتن چشاش گرد تر میشد.
بعد این که همه چی رو براش تعریف کنم.
با کف دست ضربهی به پیشونیش زد و گفت.
_نمیدونم بخندم یا گریه کنم.
خندی کردم که گفت
_ولی خیلی خوبه ها اینجوری تو تا چند ماه نگران این نیستی که بچت رو کی نگر داره
+درسته ولی شاید قبول نکنه یا خودشم شاغل باشع
_هوم اونم حست
+باش حالا اینا رو ولش بچین یه پیس بزنیم
_حله چشاته
بعد چند دست بازی و بردن از محراب به تخت خوابم پناه بردم و با به یاد آوردن صورت خوشگل دخترم به خواب رفتم.
پارت-۳
۸۴۲
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.