۱۴
#۱۴
عرشیا اخم کرد...
عرشیا-یاشا وقتی چاقو رو پهلوم فرو کرد گفت..گفت باید زجرای اونو بکشم..الکی نمیمیرم..!پس هنوز باید به زندگی امیدوار باشم!
میبینی که پهلومم خوب شد!..هه!..خوب شده که بتونه یه زخم دیگه بزنه!
اریا-غلت کرده!
دستی توی موهای عرشیا فرو برد..
اریا-تو باید بمونی!..ماها میمونیم و میجنگیم!
عرشیا پوزخندی زد..
عرشیا-جنگ؟!..چطوری؟!..من میمردم..!اون شمارو هم میکشت!چیکار میکردید!
اعصابمو داشت به هم میریخت!
بلند داد زدم..
-دهنتو ببند..!هرکسی نقطه ضعفی داره!
مطابق من داد زد..
عرشیا-عه؟!اینجوریه؟!
از جا سریع بلند شدو سمتم اومد بازومو محکم گرفت تکون داد..
از درد صورتم جمع شد!
اریا اومد دستشو گرفتو از من جداش کرد..
اریا-عرشیا!..منم با یلدا موافقم!..اون یه نفره ولی ما شش نفریم!
عرشیا خنده ایی از روی عصبانیت کردو گفت..
عرشیا-اره..یه ارتش تک نفره!
پیرهن پاره خونشیو برداشت انداخت روی دوشش و از اتاق بیرون رفت..
اریا با شرمندگی گفت:
اریا-من از طرف عرشیا عذر میخوام..!امیدوارم درک کنی!..موقعیت خوبی نداشته!
دستمو تو هوا تکون دادم..
-شینیم بینیم باو..اون داداشت دلش میخواد بمیره!ولی من عبدا..یلدا نیستم اگه یاشارو ازبین نبرم و نابودش نکنم..!توهم برو ور دست گل داداشت!
توی چشاش دلخوری پدیدار بود!
منم ناراحت بودم..اون حق نداشت حرف از شکست بزنه!
فکر میکردم عرشیا قوی تر از ماست ولی انگار..پوفی کردم..
شکست معنا نداره!
.
.
.
هرکدوم سرمون توکار خودمون بود..قرار شده بچهای یتیم خونه رو به اردوی زیارتی بیست روزه ببرن..و این کار ما رو راحت تر میکرد..
ما نمیخواستیم بریم..وقتی خانم مدیر شکایت کرد اریا و عرشیا گفتن هنوز تحقیقات ادامه داره و از ما کمک میخوان..خواهششون کارساز بودو مدیر قبول کرد..
با تابش نور خورشید به چشام بیدار شدم..
موهامو که دور ریخته بود جمع کردمو با یه کش بالا سرم بستم..
دمپایی پلاستیکی صورتی کهنمو که دیگه به سفیدی میزد رو پوشیدم و سمت دستشویی رفتم..بعد نگاهی به خودم توی ایینه انداختم..تصویر توی قاب
یاشا جلو چشمام نقش بست..
برای بیرون کردن افکار از سرم سرمون چند بار تکون دادمو چنتایی استغفرلله گفتم..
شیر آب سرد رو باز کردم..چشمامو بستم..یه مشت آب به صورتم زدم..مشت دومی رو که زدم...احساس کردم اب گرم شده..چشممو که باز کردم با دیدن صورتم توی آیینه جیغ خفه ایی کشیدم!
پوست صورتم داشت به یه مایع لزج سبز تبدیل میشد و میریخت..
از شیر روشویی خون بیرون میومد..
کاسه روشویی پر از خون بود که دیگه داشت سر ریز میکرد..
از توی آینه با دیدن یاشا که پشت سرم ایستاده بود
مغزم قفل کرد..
آروم سمتم اومد و گردنمو گرفت..
جیغ کشیدم..
-ولم کن!..کــــــــمک!د..
امون بیشتر نداد و سرمو توی خونا فرو برد..
هرچی تقلا میکردم و دستو پا میزدم بی فایده بود..
با کف دست به لبه کاسه روشویی فشار میوردم که بیام بالا ولی نمیشد..دیگه داشت جون از تنم میرفت که سرمو در اورد و محکم به لبه کاسه کوبوند..
نفسی نمیمد واسم..تقلا میکردم ولی مثله ماهی تو آب افتاده بودم..
پخش زمین شدم و چشمامو بستم..!
(توسکا)
با لبو لوچه اویزون با پام رو زمین ضرب گرفته بودم..
عرشیا-مطمئنید پیش دخترای دیگه نرفته؟!
اوا-سر نزدیم..
شونه بالا انداختم..سمت دستشویی رفتم دسته رو پایین کشیدم..
-حتما تو باغه..الانا پیداش میشه..هــــــیــــــــــــــن!
چشام داشت از کاسه در میومد..
سریع سمت یلدا که کف افتاده بود رفتم..
تکونش دادم..
-یلدا..یلدا..
عرشیا اخم کرد...
عرشیا-یاشا وقتی چاقو رو پهلوم فرو کرد گفت..گفت باید زجرای اونو بکشم..الکی نمیمیرم..!پس هنوز باید به زندگی امیدوار باشم!
میبینی که پهلومم خوب شد!..هه!..خوب شده که بتونه یه زخم دیگه بزنه!
اریا-غلت کرده!
دستی توی موهای عرشیا فرو برد..
اریا-تو باید بمونی!..ماها میمونیم و میجنگیم!
عرشیا پوزخندی زد..
عرشیا-جنگ؟!..چطوری؟!..من میمردم..!اون شمارو هم میکشت!چیکار میکردید!
اعصابمو داشت به هم میریخت!
بلند داد زدم..
-دهنتو ببند..!هرکسی نقطه ضعفی داره!
مطابق من داد زد..
عرشیا-عه؟!اینجوریه؟!
از جا سریع بلند شدو سمتم اومد بازومو محکم گرفت تکون داد..
از درد صورتم جمع شد!
اریا اومد دستشو گرفتو از من جداش کرد..
اریا-عرشیا!..منم با یلدا موافقم!..اون یه نفره ولی ما شش نفریم!
عرشیا خنده ایی از روی عصبانیت کردو گفت..
عرشیا-اره..یه ارتش تک نفره!
پیرهن پاره خونشیو برداشت انداخت روی دوشش و از اتاق بیرون رفت..
اریا با شرمندگی گفت:
اریا-من از طرف عرشیا عذر میخوام..!امیدوارم درک کنی!..موقعیت خوبی نداشته!
دستمو تو هوا تکون دادم..
-شینیم بینیم باو..اون داداشت دلش میخواد بمیره!ولی من عبدا..یلدا نیستم اگه یاشارو ازبین نبرم و نابودش نکنم..!توهم برو ور دست گل داداشت!
توی چشاش دلخوری پدیدار بود!
منم ناراحت بودم..اون حق نداشت حرف از شکست بزنه!
فکر میکردم عرشیا قوی تر از ماست ولی انگار..پوفی کردم..
شکست معنا نداره!
.
.
.
هرکدوم سرمون توکار خودمون بود..قرار شده بچهای یتیم خونه رو به اردوی زیارتی بیست روزه ببرن..و این کار ما رو راحت تر میکرد..
ما نمیخواستیم بریم..وقتی خانم مدیر شکایت کرد اریا و عرشیا گفتن هنوز تحقیقات ادامه داره و از ما کمک میخوان..خواهششون کارساز بودو مدیر قبول کرد..
با تابش نور خورشید به چشام بیدار شدم..
موهامو که دور ریخته بود جمع کردمو با یه کش بالا سرم بستم..
دمپایی پلاستیکی صورتی کهنمو که دیگه به سفیدی میزد رو پوشیدم و سمت دستشویی رفتم..بعد نگاهی به خودم توی ایینه انداختم..تصویر توی قاب
یاشا جلو چشمام نقش بست..
برای بیرون کردن افکار از سرم سرمون چند بار تکون دادمو چنتایی استغفرلله گفتم..
شیر آب سرد رو باز کردم..چشمامو بستم..یه مشت آب به صورتم زدم..مشت دومی رو که زدم...احساس کردم اب گرم شده..چشممو که باز کردم با دیدن صورتم توی آیینه جیغ خفه ایی کشیدم!
پوست صورتم داشت به یه مایع لزج سبز تبدیل میشد و میریخت..
از شیر روشویی خون بیرون میومد..
کاسه روشویی پر از خون بود که دیگه داشت سر ریز میکرد..
از توی آینه با دیدن یاشا که پشت سرم ایستاده بود
مغزم قفل کرد..
آروم سمتم اومد و گردنمو گرفت..
جیغ کشیدم..
-ولم کن!..کــــــــمک!د..
امون بیشتر نداد و سرمو توی خونا فرو برد..
هرچی تقلا میکردم و دستو پا میزدم بی فایده بود..
با کف دست به لبه کاسه روشویی فشار میوردم که بیام بالا ولی نمیشد..دیگه داشت جون از تنم میرفت که سرمو در اورد و محکم به لبه کاسه کوبوند..
نفسی نمیمد واسم..تقلا میکردم ولی مثله ماهی تو آب افتاده بودم..
پخش زمین شدم و چشمامو بستم..!
(توسکا)
با لبو لوچه اویزون با پام رو زمین ضرب گرفته بودم..
عرشیا-مطمئنید پیش دخترای دیگه نرفته؟!
اوا-سر نزدیم..
شونه بالا انداختم..سمت دستشویی رفتم دسته رو پایین کشیدم..
-حتما تو باغه..الانا پیداش میشه..هــــــیــــــــــــــن!
چشام داشت از کاسه در میومد..
سریع سمت یلدا که کف افتاده بود رفتم..
تکونش دادم..
-یلدا..یلدا..
۴.۲k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.