۱۲
#۱۲
دختر ها از زیر زمین بیرون آمدند و با دیدن خون های روی پارکت با وحشت به یکدیگر نگاهی انداختن...رد خون را گرفتن...!
چه میدیدند؟!
رد اتاقشان را نشان میداد سریع در اتاق را باز کردند و با جسم بی جون عرشیا مواجه شدند!
مگر یاشا نمیخواست عرشیا را بکشد؟!
پس چرا او را برگرداند؟!
آوا نبض عرشیا را گرفت...!اشک صورتشان را خیس کرده بود!
کند میزد!
توسکا و لیلی با تمام توانشان را در پاهایشان گذاشتند و سمت زیر زمین دویدند.. از پله ها پایین رفتند...
یلدا و آریا را صدا میزدند!
(یلدا)
حرفی بینمون ردو بدل نشد...حوصلم داشت سر میرفت..سرمو بالا اوردم، توسکا و لیلی رو دیدم که داشتن سمت ما میدویدن و اسممونو صدا میزدن!
منو آریا نگاهی به هم انداختیم و با تعجب از جا بلند شدیم...
بهمون رسیدن توسکا نفس نفس میزد روی زانو هاش خم شد..
-چی شده؟!
شروع کردن تند تند باهم حرف زدن..هیچی از حرفاشون نمیدونستم!
نچ نچی کردم...جیغ کشیدم..
-ساکت!
گریشون شدت گرفت..
آریا-یکی یکی حرف بزنید بینم چی میگید!
توسکا نالید!
توسکا-عرشیا!
آریا سریع و باتعجب گفت:
آریا-عرشیا؟!عرشیا چی؟حرف بزن!
لیلی-ما رفتیم تو اتاق وسایل بیاریم که دیدیم عرشیا تو اتاقه ماست!حالش خوب نیست!
آریا سریع منو که جلوش بودمو کنار زدو به سمت خروجی دوید..
-گریه نکنید!
ماهم به دنبالش سمت خروجی دویدیم..
به راهرو که رسیدیم داشتم شاخ در میوردم..
پارکتا همه خونی بودن!
آریا با تعجب وایساده بود و به خونا نگاه میکرد..ولی سریع به خودش اومد و سمت اتاق دوید..خون تا اتاق ما ادامه داشت..سریع در رو باز کرد و داخل شدیم...با دیدن تن بی جون عرشیا که انگار توی استخر خون افتاده بود هین بلندی کشیدم..!اشک تو چشمام بازی میکرد!
آریا با بهت کنار عرشیا که سرش روی پای آوا بود زانو زد..!نالید..
آریا-عرشیا!
نتونست جلو خودشو بگیره و زد زیر گریه...با التماس به صورت عرشیا میزد..
اریا-عرشیا!داداش دورت بگردم بلند شو!قربونت برم!مرگ اریا!اخه من بدون تو چیکار کنم؟!
من چجوری بدون تو باشم؟!بلایی سرت بیاد اول اون یاشای بی همه چیز رو نابود میکنم بعد خودمو میکشم!
شنیده بودن گریه مرد کوه رو میلرزونه!ولی باچشم نه!دوست داشتم نباشم و نبینم که یه مرد گریه میکنه..حالا اون هرکی میخواد باشه!
به اوا نگاه کرد..
اریا-جعبه کمک های اولیه دارین؟!
اوا-اره!
دادی زد که چهار ستون بدنم لرزید..
اریا-پس چرا اینجا نشستی منو نگاه میکنی؟!
برو بیارش..!
اوا سریع بلند شد و جعبه رو از کمد در اورد و براش اورد..
اوا-مگه بلدی؟!
اریا همونجور که سریع دکمه های پیرهن عرشیا رو باز میکرد گفت:
اریا-اره..منو عر شیا پرستاری خوندیم!
دختر ها از زیر زمین بیرون آمدند و با دیدن خون های روی پارکت با وحشت به یکدیگر نگاهی انداختن...رد خون را گرفتن...!
چه میدیدند؟!
رد اتاقشان را نشان میداد سریع در اتاق را باز کردند و با جسم بی جون عرشیا مواجه شدند!
مگر یاشا نمیخواست عرشیا را بکشد؟!
پس چرا او را برگرداند؟!
آوا نبض عرشیا را گرفت...!اشک صورتشان را خیس کرده بود!
کند میزد!
توسکا و لیلی با تمام توانشان را در پاهایشان گذاشتند و سمت زیر زمین دویدند.. از پله ها پایین رفتند...
یلدا و آریا را صدا میزدند!
(یلدا)
حرفی بینمون ردو بدل نشد...حوصلم داشت سر میرفت..سرمو بالا اوردم، توسکا و لیلی رو دیدم که داشتن سمت ما میدویدن و اسممونو صدا میزدن!
منو آریا نگاهی به هم انداختیم و با تعجب از جا بلند شدیم...
بهمون رسیدن توسکا نفس نفس میزد روی زانو هاش خم شد..
-چی شده؟!
شروع کردن تند تند باهم حرف زدن..هیچی از حرفاشون نمیدونستم!
نچ نچی کردم...جیغ کشیدم..
-ساکت!
گریشون شدت گرفت..
آریا-یکی یکی حرف بزنید بینم چی میگید!
توسکا نالید!
توسکا-عرشیا!
آریا سریع و باتعجب گفت:
آریا-عرشیا؟!عرشیا چی؟حرف بزن!
لیلی-ما رفتیم تو اتاق وسایل بیاریم که دیدیم عرشیا تو اتاقه ماست!حالش خوب نیست!
آریا سریع منو که جلوش بودمو کنار زدو به سمت خروجی دوید..
-گریه نکنید!
ماهم به دنبالش سمت خروجی دویدیم..
به راهرو که رسیدیم داشتم شاخ در میوردم..
پارکتا همه خونی بودن!
آریا با تعجب وایساده بود و به خونا نگاه میکرد..ولی سریع به خودش اومد و سمت اتاق دوید..خون تا اتاق ما ادامه داشت..سریع در رو باز کرد و داخل شدیم...با دیدن تن بی جون عرشیا که انگار توی استخر خون افتاده بود هین بلندی کشیدم..!اشک تو چشمام بازی میکرد!
آریا با بهت کنار عرشیا که سرش روی پای آوا بود زانو زد..!نالید..
آریا-عرشیا!
نتونست جلو خودشو بگیره و زد زیر گریه...با التماس به صورت عرشیا میزد..
اریا-عرشیا!داداش دورت بگردم بلند شو!قربونت برم!مرگ اریا!اخه من بدون تو چیکار کنم؟!
من چجوری بدون تو باشم؟!بلایی سرت بیاد اول اون یاشای بی همه چیز رو نابود میکنم بعد خودمو میکشم!
شنیده بودن گریه مرد کوه رو میلرزونه!ولی باچشم نه!دوست داشتم نباشم و نبینم که یه مرد گریه میکنه..حالا اون هرکی میخواد باشه!
به اوا نگاه کرد..
اریا-جعبه کمک های اولیه دارین؟!
اوا-اره!
دادی زد که چهار ستون بدنم لرزید..
اریا-پس چرا اینجا نشستی منو نگاه میکنی؟!
برو بیارش..!
اوا سریع بلند شد و جعبه رو از کمد در اورد و براش اورد..
اوا-مگه بلدی؟!
اریا همونجور که سریع دکمه های پیرهن عرشیا رو باز میکرد گفت:
اریا-اره..منو عر شیا پرستاری خوندیم!
۳.۸k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.