۱۶
#۱۶
صورتشو ترش کرد...
عرشیا-شده بزارم بلقیس..یاشانمیزارم!
ته دلی خندیدم..خنده ایی که خبر نداشتم یه روز میشه واسم رویا!
صدای دخترا میومد که صدامون میکردن..
به سمتی که صداشون میومد اشاره کردم..
-بهتر نیست بریم پیش بچها؟!
سر به نشانه تایید تکون داد..خواست رد شه بره که دستمو روی قفسه سینش گذاشتم و مانع شدم..
عرشیا-چیه؟!
شیطون ابرو بالا انداختم..
-اول عکس دخیه رو نشون بده..بگو اسمش چیه..بعد!
خندید و سری به نشونه تاسف تکون داد..
عرشیا-اسمش عسله..!
گوشیشو از جیبش در اورد و با چند پین کد رمزشو باز کرد کمی باهاش ور رفت..
عرشیا-صبر کن تا عکسشو پیدا کنم..آهان..ایناهاشش..
گوشیو سمتم گرفت..
عرشیا-بیا..!
ازش گرفتم..
با دیدن دختر چشمام برق زد..
یه دختر با هیکل توپر رو به تپل..صورت گرد..چشای کشیده مشکی..لبای کوچیک..ابروهای کمونی..
واقعا خوشگل بود..!
- این چقد نازه!..منکه ندیده عاشقش شدم..!
سرشو مثله پسر بچهایی که ماشین قرمز دارن میگن دارم به تو نمیدم کج کردو گفت..
عرشیا-دیگه دیگه..!
-ولی خلی نامردی!..
دستمو جلو دهنم گرفتم..
-عععع..به من میگه سنگینی!..(به عکس داخل گوشی اشاره کردم)پس این هلوهه کیه؟!
بلند زد زیر خنده..
بچها اومدن سمتمون..
اریا-تنها تنها؟بگید ماهم بخندیم!
گوشی عرشیا رو بهش دادم..
-داشتیم درمورد هلویی به اسم عسل حرف میزدیم!
توسکا-عسل؟!
-بللله!..عسل..عسله اقا عرشیا!..نامزد گرامش..
دخترا با تعجب و یکصدا گفتن..
دخترا-نامزد؟!
اریا-جای شما بودما الان تیکه تیکش میکردم..!
لبخند مرموزی زد..
عرشیا-گیریم نگفتم..اصا یادمم نبود عمدی هم نبود..تقصیر منم نبود..
لیلی دستشو توی هوا تکون داد..
لیلی-طفره نرو..هی نبود نبودم نگو..توضیح بده..
عرشیا به من اشاره کرد..
عرشیا-الان به یلدا هم گفتم..
اریا-من بگم؟!
اوا-هان!..
اریا-بابا دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد رو ایوون..جونم بگه عرشیا هم عاشقش شد..
یعنی دختره تیر عشق را در قلب عرشیای قصه ما فرو برد..
دستشو گذاشت رو قلبش..
از خنده مرده بودیم جوری رمانتیک حرف میزدو ادا در میورد نگو!
همینجور که میخندیدم نگام افتاد به بالکن بزرگ ساختمون که وسط ساختمون قرار میگرفت..کم کم خندم محو شد..
یاشا توی بالکن ایستاده بودو به ما نگاه میکرد..
اریا-هوی!..کجایی؟!
-یاشا قدرت نداشت بیرون به ما اسیب برسونه!..ولی این قدرتو هم بدست اورده!
اب دهنمو قورت دادم..
مطابق من بچها برگشتن و توی بالکن رو نگاه کردن..یاشا پشتشو سمت ما کردو آروم آروم قدم برداشتو از توی بالکن دور شد..
عرشیا-جنگ اصلی ما از الان شروع میشه!یا قبل از برگشتن بچها از مسافرت یاشا رو از میون میبریم!
یا خودمون از میون میریم..!
.
.
.
تاپ آستین یه ربع و شلوار هفتاد مشکی چرمم که دور یقه و آستین و پاچه های شلوار نوار طلایی داشتو پوشیدم..بوت های چرم مشکیم که تا یه وجب بالای مچ پا و پاشته تخت رو پام کردم..
موهامو برسی کشیدم و دورم آزادانه رها کردم..
رژ قرمزمو زدم..
توسکا-عروسی نمیخوای بری اینجور تیپ میزنی یلدا..
برگشتم سمتش..
با شوخی گفتم..
-حداقل خوشگل بمیرم!
سری به نشونه تاسف تکون داد..
تاپ شلوارک صورتیشو پوشیده بود..
(کار آسونیو انجام نمیدادیم سعی میکردیم تا اونجا که میتونیم راحت باشیم..)
لیلی دم در دستشویی ایستاده بود..
با تکون دادن دست گفتم چرا اونجایی؟؟!
با سر به در دستشویی اشاره کرد..
لیلی-اوا گفت بمونم اینجا،حواسم باشه..میترسه!
لبامو جمع کردم..
-طفلی حق داره!
به خودم داخل ایینه نگاهی انداختم..روی پیشونیم ورم داشت و کبود بود..
با یاد اوری اینکه سرمو فرو کرده بود توی خون عقم اومد!
اوا و لیلی لباساشون مثله هم بود..
البته ما هروقت لباس میگرفتیم چهارتاییمون مثله هم میخریدیم..
پیرهن فیروزه ایی و ساپرت سفیدی که کمربند ابی میخورد..
بسم الله زیر لب گفتم ایت الکرسی خوندم..از اتاق اومدیم بیرون..
سمت اتاق پسرا رفتیم..اوا خواست تقه ایی به در بزنه که خودشون اومدن بیرون..!
همیشه خدا کپ هم بودن..تنها فرقی رو که میشد ازشون فهمید خال پشت لب اریا بود..
سمت زیر زمین رفتیم اریا لیلی رو بغل کرد و لیلی دکمه رو فشار داد..زیر زمین باز و پله ها پدیدار شدن..زیر لب زمزمه کردم..
-خدا با من است!
چراغ قوه رو روشن کردم..پله هارو یکی یکی پایین میرفتیم..
صدای جیر جیر چوباش بلند شده بود..به سالن رسیدیم..نگاهی به عکس یاشا انداختم..
چه دشمنی با ما داری؟!..بالاخره میفهمم..!
چراغا خود به خود روشن و کل سالن نورانی شد..
با بچها نگاهی به هم انداختیم..
اریا-زحمت نکش..چراغ داریم!
عرشیا-دست بردار اریا..نیومدی شوخی کنی!
اریا-حسودیت میشه با یاشا بگو بخند کنم؟!
با فکر اینکه اریا و یاشا روی یه مبل بشینن تخمه بشکنن و
صورتشو ترش کرد...
عرشیا-شده بزارم بلقیس..یاشانمیزارم!
ته دلی خندیدم..خنده ایی که خبر نداشتم یه روز میشه واسم رویا!
صدای دخترا میومد که صدامون میکردن..
به سمتی که صداشون میومد اشاره کردم..
-بهتر نیست بریم پیش بچها؟!
سر به نشانه تایید تکون داد..خواست رد شه بره که دستمو روی قفسه سینش گذاشتم و مانع شدم..
عرشیا-چیه؟!
شیطون ابرو بالا انداختم..
-اول عکس دخیه رو نشون بده..بگو اسمش چیه..بعد!
خندید و سری به نشونه تاسف تکون داد..
عرشیا-اسمش عسله..!
گوشیشو از جیبش در اورد و با چند پین کد رمزشو باز کرد کمی باهاش ور رفت..
عرشیا-صبر کن تا عکسشو پیدا کنم..آهان..ایناهاشش..
گوشیو سمتم گرفت..
عرشیا-بیا..!
ازش گرفتم..
با دیدن دختر چشمام برق زد..
یه دختر با هیکل توپر رو به تپل..صورت گرد..چشای کشیده مشکی..لبای کوچیک..ابروهای کمونی..
واقعا خوشگل بود..!
- این چقد نازه!..منکه ندیده عاشقش شدم..!
سرشو مثله پسر بچهایی که ماشین قرمز دارن میگن دارم به تو نمیدم کج کردو گفت..
عرشیا-دیگه دیگه..!
-ولی خلی نامردی!..
دستمو جلو دهنم گرفتم..
-عععع..به من میگه سنگینی!..(به عکس داخل گوشی اشاره کردم)پس این هلوهه کیه؟!
بلند زد زیر خنده..
بچها اومدن سمتمون..
اریا-تنها تنها؟بگید ماهم بخندیم!
گوشی عرشیا رو بهش دادم..
-داشتیم درمورد هلویی به اسم عسل حرف میزدیم!
توسکا-عسل؟!
-بللله!..عسل..عسله اقا عرشیا!..نامزد گرامش..
دخترا با تعجب و یکصدا گفتن..
دخترا-نامزد؟!
اریا-جای شما بودما الان تیکه تیکش میکردم..!
لبخند مرموزی زد..
عرشیا-گیریم نگفتم..اصا یادمم نبود عمدی هم نبود..تقصیر منم نبود..
لیلی دستشو توی هوا تکون داد..
لیلی-طفره نرو..هی نبود نبودم نگو..توضیح بده..
عرشیا به من اشاره کرد..
عرشیا-الان به یلدا هم گفتم..
اریا-من بگم؟!
اوا-هان!..
اریا-بابا دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد رو ایوون..جونم بگه عرشیا هم عاشقش شد..
یعنی دختره تیر عشق را در قلب عرشیای قصه ما فرو برد..
دستشو گذاشت رو قلبش..
از خنده مرده بودیم جوری رمانتیک حرف میزدو ادا در میورد نگو!
همینجور که میخندیدم نگام افتاد به بالکن بزرگ ساختمون که وسط ساختمون قرار میگرفت..کم کم خندم محو شد..
یاشا توی بالکن ایستاده بودو به ما نگاه میکرد..
اریا-هوی!..کجایی؟!
-یاشا قدرت نداشت بیرون به ما اسیب برسونه!..ولی این قدرتو هم بدست اورده!
اب دهنمو قورت دادم..
مطابق من بچها برگشتن و توی بالکن رو نگاه کردن..یاشا پشتشو سمت ما کردو آروم آروم قدم برداشتو از توی بالکن دور شد..
عرشیا-جنگ اصلی ما از الان شروع میشه!یا قبل از برگشتن بچها از مسافرت یاشا رو از میون میبریم!
یا خودمون از میون میریم..!
.
.
.
تاپ آستین یه ربع و شلوار هفتاد مشکی چرمم که دور یقه و آستین و پاچه های شلوار نوار طلایی داشتو پوشیدم..بوت های چرم مشکیم که تا یه وجب بالای مچ پا و پاشته تخت رو پام کردم..
موهامو برسی کشیدم و دورم آزادانه رها کردم..
رژ قرمزمو زدم..
توسکا-عروسی نمیخوای بری اینجور تیپ میزنی یلدا..
برگشتم سمتش..
با شوخی گفتم..
-حداقل خوشگل بمیرم!
سری به نشونه تاسف تکون داد..
تاپ شلوارک صورتیشو پوشیده بود..
(کار آسونیو انجام نمیدادیم سعی میکردیم تا اونجا که میتونیم راحت باشیم..)
لیلی دم در دستشویی ایستاده بود..
با تکون دادن دست گفتم چرا اونجایی؟؟!
با سر به در دستشویی اشاره کرد..
لیلی-اوا گفت بمونم اینجا،حواسم باشه..میترسه!
لبامو جمع کردم..
-طفلی حق داره!
به خودم داخل ایینه نگاهی انداختم..روی پیشونیم ورم داشت و کبود بود..
با یاد اوری اینکه سرمو فرو کرده بود توی خون عقم اومد!
اوا و لیلی لباساشون مثله هم بود..
البته ما هروقت لباس میگرفتیم چهارتاییمون مثله هم میخریدیم..
پیرهن فیروزه ایی و ساپرت سفیدی که کمربند ابی میخورد..
بسم الله زیر لب گفتم ایت الکرسی خوندم..از اتاق اومدیم بیرون..
سمت اتاق پسرا رفتیم..اوا خواست تقه ایی به در بزنه که خودشون اومدن بیرون..!
همیشه خدا کپ هم بودن..تنها فرقی رو که میشد ازشون فهمید خال پشت لب اریا بود..
سمت زیر زمین رفتیم اریا لیلی رو بغل کرد و لیلی دکمه رو فشار داد..زیر زمین باز و پله ها پدیدار شدن..زیر لب زمزمه کردم..
-خدا با من است!
چراغ قوه رو روشن کردم..پله هارو یکی یکی پایین میرفتیم..
صدای جیر جیر چوباش بلند شده بود..به سالن رسیدیم..نگاهی به عکس یاشا انداختم..
چه دشمنی با ما داری؟!..بالاخره میفهمم..!
چراغا خود به خود روشن و کل سالن نورانی شد..
با بچها نگاهی به هم انداختیم..
اریا-زحمت نکش..چراغ داریم!
عرشیا-دست بردار اریا..نیومدی شوخی کنی!
اریا-حسودیت میشه با یاشا بگو بخند کنم؟!
با فکر اینکه اریا و یاشا روی یه مبل بشینن تخمه بشکنن و
۸.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.