۱۳
#۱۳
یاد خونای روی پارکت افتادم..خدا رو شکر کسی اون قسمت راهرو که ورودی زیرزمین شوم بود نمیرفت!ولی باید خونا رو تمیز میکردیم..
-تاتو بخیه میکنی منو توسکا هم میریم خونای توی راهرو رو بشوریم..کسی نباید ببینه...
توسکا با تکون دادن سر تایید کرد..سریع بع سمت ابدارخونه دویدیم..طی رو بداشت و من توی سطل هرچی مواد شوینده دم دست بود ریختم..بالا دویدیم..چشمم افتاد به زیر زمین شوم که درش باز بود..قدمون که نمیرسید دکمه رو بزنیم..چوب طی میتونست گزینه خوبی باشه..چوب طی رو بالا بردم..
توسکا-چیکار میکنی؟!
دکمه رو فشار دادم و توی این همه بدبختی خوشبختانه در زیر زمین بسته شد..
تند تند مشغول تمیز کردن خونا شدیم..اینقد تند که به نفس نفس زدن افتاده بودیم..چند بارم من و دوسه بارم توسکا خوردیم زمین..
بعد از تموم شدن کارمون با پشت دست عرق پیشونیمو خشک کردم و سطلو طی رو گذاشتیم تو آشپزخونه خواستیم بیایم بیرون بریم پیش بچها که همزمان پری یکی از دخترای یتیم خونه وارد شد..
هول شدمم..
-ت..تو؟..ا..سلام پری..
مشکوک نگاهمون کرد منو پری با ترس به هم نگاه کردین..
یهو چشاس گرد شد..اشاره به موهام کرد..
پری-ای..اینا خونه؟!
چی باید میگفتم..کلا گیج شده بودم!..خدا رو شکر توسکا به دادم رسید..
توسکا-نبابا خون چیه؟!..اینا رنگه..ما بالا داشتیم نقاشی میکردیم..
نفس راحتی کشیدم..
پری که خیالش از بابت اینکه خون نیست راحت شده بود گفت:
پری-حالا اگ میشه برید بیرون من کار دارم..
خنده الکی کردم چرا که نه..
آروم از ابدار خونه اومدیم بیرون..پری با چشم بدرقمون میکرد..شونه بالا انداخت و پشتشو کرد به ما..برگشتنش همانا!دویدن مثله جت سمت پله همانا!
درو باز کردیم و وارد اتاق شدیم..آریا داشت بخیه ایی رو که کرده بود ضد عفونی میکرد..
ناله ها عرشیا لبخند به لبم اوردن!
از ته دل خدا رو بابت نجات دادن عرشیا شکر کردم..
-حالش خوبه؟
آریا لبخندی زد..
اریا-داداش من قویه!..اره!..ولی هنوز کم خونه..خیلی خون ازش رفته..!میریم پیش دکتر یتیم خونه..باید بهش خون تزریق بشه!
آوا با خنده گفت:
آوا-حالا به موقع رسیدیم یا نه؟!
آریا خندید..
اریا-دمتون گرم!
با دل خوش گفتم..
-یه روز برسه از اینجا بریم!
از یاشا خلاص شیم!
دور هم بشینیم بگیمو بخندیم..بدون مزاحم!
بدون ترس!
آریا-اون روزم میرسه!..گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی!
لبمو با زبون تر کردم..
لیلی-بچها!
همشون کپ کرده به عرشیا نگاه میکردن..
از لا به لای بخیه هاش خون سیاه میزد بیرون!
اینقدر فشار داشت که زره زره بخیه ها پاره میشدن..
خونا روی زمین روون شدن و سمت من میومدن..با تعجب به خونا نگان میکردم..دور تا دور بام پیچیدن..مثله یه مار..
یهو چنان خون فواره زد که توسکا لیلی اوا و اریا که دور عرشیا نشسته بودن تمام صورتشون خون بود و چشاشون فقط دیده میشد..
با تمام وجود جیغ کشیدم..این روزا وحشت جیغ از تمام وجود شده بود واسم مثله یه تیک عصبی..
بی پروا جیغ میکشیدم یهو ریزش خون قطع شدو این تعجبمو بیشتر میکرد که خونا همه جذب زمین شدن..انگار نبودن..
زدم زیر گریه..
اوا اومد بغلم کرد..
-اوا...چرا اینطوری شد؟!چرا این بلاها سرمون میاد!؟
فقط یک کلمه!
اوا-نمیدونم!
ازش جدا شدم..به عرشیا نگاه کردم..یک ان عرشیا مثله کسی که از کابوس میپره هینی کشید و نشست سرجاش...
اریا-عرشیا!
نگاهی به پهلوش کردم..جای زخمی نبود!
اریا محکم دستاشو دور عرشیا حلقه کرد..
عرق سردی رری پیشونی عرشیا بود..با بهت اریا رو از خودش جدا کرد..
نگاهی به دستاش انداخت..دستی به پهلوش کشید..
عرشیا-م..من..منکه پهلوم زخمی بود..!اصا..اصا اینجا چیکار دارم؟!چطور نجاتم دادید؟!..من پیش یاشا بودم..!
با بیقراری نگاش میکردیم..
اریا-ما باید از تو بپرسیم! اینجا چیکار میکنی؟!..اون پایین غیبت زد!..هرچی گشتیم پیدات نکردیم!
مجبور بودیم بیشتر بمونیم دخترا رو فرستادیم بیان بالا وسایل بیارن..!که فهمیدیم تو اینجایی!
به پهلوی عرشیا اشاره کرد..
اریا-پهلون زخمی بود!دیگه داشتی از دست میرفتی!
بخیه اش کردم..!حتی نخمونم عادی بود..نخ بخیه نداشتیم!بخیه ات که کردم شروع به خونریزی کردی..!
به صورت خودش و دخترا اشاره کرد..
اریا-اینم حاصلش!
عرشیا مثله همیشه جدی گفت..
عرشیا-دیگه بسه!..اینقد زود خودتونو باختین؟!
اریا مشتی اروم حواله بازوش کرد..
اریا-لامصب رفته اون دنیا و برگشته هنوزم دوقورتو نیمش باقیه!
یاد خونای روی پارکت افتادم..خدا رو شکر کسی اون قسمت راهرو که ورودی زیرزمین شوم بود نمیرفت!ولی باید خونا رو تمیز میکردیم..
-تاتو بخیه میکنی منو توسکا هم میریم خونای توی راهرو رو بشوریم..کسی نباید ببینه...
توسکا با تکون دادن سر تایید کرد..سریع بع سمت ابدارخونه دویدیم..طی رو بداشت و من توی سطل هرچی مواد شوینده دم دست بود ریختم..بالا دویدیم..چشمم افتاد به زیر زمین شوم که درش باز بود..قدمون که نمیرسید دکمه رو بزنیم..چوب طی میتونست گزینه خوبی باشه..چوب طی رو بالا بردم..
توسکا-چیکار میکنی؟!
دکمه رو فشار دادم و توی این همه بدبختی خوشبختانه در زیر زمین بسته شد..
تند تند مشغول تمیز کردن خونا شدیم..اینقد تند که به نفس نفس زدن افتاده بودیم..چند بارم من و دوسه بارم توسکا خوردیم زمین..
بعد از تموم شدن کارمون با پشت دست عرق پیشونیمو خشک کردم و سطلو طی رو گذاشتیم تو آشپزخونه خواستیم بیایم بیرون بریم پیش بچها که همزمان پری یکی از دخترای یتیم خونه وارد شد..
هول شدمم..
-ت..تو؟..ا..سلام پری..
مشکوک نگاهمون کرد منو پری با ترس به هم نگاه کردین..
یهو چشاس گرد شد..اشاره به موهام کرد..
پری-ای..اینا خونه؟!
چی باید میگفتم..کلا گیج شده بودم!..خدا رو شکر توسکا به دادم رسید..
توسکا-نبابا خون چیه؟!..اینا رنگه..ما بالا داشتیم نقاشی میکردیم..
نفس راحتی کشیدم..
پری که خیالش از بابت اینکه خون نیست راحت شده بود گفت:
پری-حالا اگ میشه برید بیرون من کار دارم..
خنده الکی کردم چرا که نه..
آروم از ابدار خونه اومدیم بیرون..پری با چشم بدرقمون میکرد..شونه بالا انداخت و پشتشو کرد به ما..برگشتنش همانا!دویدن مثله جت سمت پله همانا!
درو باز کردیم و وارد اتاق شدیم..آریا داشت بخیه ایی رو که کرده بود ضد عفونی میکرد..
ناله ها عرشیا لبخند به لبم اوردن!
از ته دل خدا رو بابت نجات دادن عرشیا شکر کردم..
-حالش خوبه؟
آریا لبخندی زد..
اریا-داداش من قویه!..اره!..ولی هنوز کم خونه..خیلی خون ازش رفته..!میریم پیش دکتر یتیم خونه..باید بهش خون تزریق بشه!
آوا با خنده گفت:
آوا-حالا به موقع رسیدیم یا نه؟!
آریا خندید..
اریا-دمتون گرم!
با دل خوش گفتم..
-یه روز برسه از اینجا بریم!
از یاشا خلاص شیم!
دور هم بشینیم بگیمو بخندیم..بدون مزاحم!
بدون ترس!
آریا-اون روزم میرسه!..گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی!
لبمو با زبون تر کردم..
لیلی-بچها!
همشون کپ کرده به عرشیا نگاه میکردن..
از لا به لای بخیه هاش خون سیاه میزد بیرون!
اینقدر فشار داشت که زره زره بخیه ها پاره میشدن..
خونا روی زمین روون شدن و سمت من میومدن..با تعجب به خونا نگان میکردم..دور تا دور بام پیچیدن..مثله یه مار..
یهو چنان خون فواره زد که توسکا لیلی اوا و اریا که دور عرشیا نشسته بودن تمام صورتشون خون بود و چشاشون فقط دیده میشد..
با تمام وجود جیغ کشیدم..این روزا وحشت جیغ از تمام وجود شده بود واسم مثله یه تیک عصبی..
بی پروا جیغ میکشیدم یهو ریزش خون قطع شدو این تعجبمو بیشتر میکرد که خونا همه جذب زمین شدن..انگار نبودن..
زدم زیر گریه..
اوا اومد بغلم کرد..
-اوا...چرا اینطوری شد؟!چرا این بلاها سرمون میاد!؟
فقط یک کلمه!
اوا-نمیدونم!
ازش جدا شدم..به عرشیا نگاه کردم..یک ان عرشیا مثله کسی که از کابوس میپره هینی کشید و نشست سرجاش...
اریا-عرشیا!
نگاهی به پهلوش کردم..جای زخمی نبود!
اریا محکم دستاشو دور عرشیا حلقه کرد..
عرق سردی رری پیشونی عرشیا بود..با بهت اریا رو از خودش جدا کرد..
نگاهی به دستاش انداخت..دستی به پهلوش کشید..
عرشیا-م..من..منکه پهلوم زخمی بود..!اصا..اصا اینجا چیکار دارم؟!چطور نجاتم دادید؟!..من پیش یاشا بودم..!
با بیقراری نگاش میکردیم..
اریا-ما باید از تو بپرسیم! اینجا چیکار میکنی؟!..اون پایین غیبت زد!..هرچی گشتیم پیدات نکردیم!
مجبور بودیم بیشتر بمونیم دخترا رو فرستادیم بیان بالا وسایل بیارن..!که فهمیدیم تو اینجایی!
به پهلوی عرشیا اشاره کرد..
اریا-پهلون زخمی بود!دیگه داشتی از دست میرفتی!
بخیه اش کردم..!حتی نخمونم عادی بود..نخ بخیه نداشتیم!بخیه ات که کردم شروع به خونریزی کردی..!
به صورت خودش و دخترا اشاره کرد..
اریا-اینم حاصلش!
عرشیا مثله همیشه جدی گفت..
عرشیا-دیگه بسه!..اینقد زود خودتونو باختین؟!
اریا مشتی اروم حواله بازوش کرد..
اریا-لامصب رفته اون دنیا و برگشته هنوزم دوقورتو نیمش باقیه!
۱۰.۰k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.