شروع فصل سوم فیک دره ی خوشبختی
شروع فصل سوم فیک دره ی خوشبختی
پارت ۱
کتی که روی شونه هام بود رو بیشتر جلو کشیدم تا شونه های لختم پوشونده بشه........
دیروز بعد از اینکه کوک فهمید که من اون اتاق رو پیدا کردم خبر اومد که از طرف یکی از دوست ها و شرکای پدر کوک به یه مهمونی دعوت شدیم.......
به انتخاب خود کوک یه لباس خیلی باز پوشیده بودم.....
معلوم بود خودشم راضی نیست ولی انگار مجبور بودم.....
فلورا ،چه یونگ، جیسو اونی و هیسو برگشتن عمارت......
منم می خواستم برگردم اما بخاطر اینکه اونا منو به عنوان همسر کوک میشناسن و اینجورم که معلومه تا حالا منو ندیدن،مجبورم برم......
لباس جذب مشکی رنگم رو دوباره پایین تر کشیدم تا رون هام رو بپوشونه......
این لباس واقعا اذیتم میکرد .......
اما چیزی که بیشتر اذیتم میکرد کوک بود.....
همون روز که کوک فهمید من اتاق رو پیدا کردم جیمین یهو اومد تو اتاق و گفت که نامجون برگشته......
بعد از اون کوک خیلی بهم ریخته......
نمیدونم نامجون کیه اما اینو میدونم که کوک با شنیدن اسمش بدجور به هم ریخته......
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم.....
بعد دوباره نگاهمو به کوک دادم.....
همچنان اخماش تو هم بود و به بیرون خیره شده بود.....
قیافش زار میزد که بیقراره......
اما آخه بیقرار چی؟
راستش جرئتم ندارم در مورد نامجون ازش چیزی بپرسم....
با ایستادن ماشین متوجه شدم که رسیدیم.....
یکی از بادیگاردها در ماشین رو باز که پیاده شدم.....
با پیاده شدن، دوباره لباسم رو پایین کشیدم و کت روی شونه هام رو بیشتر به هم نزدیک کردم......
بدجور سردم شده بود....
نگاهی به عمارت بزرگ رو به روم انداختم......
نزدیک کوک رفتم و همونجور که خودش گفته بود دستم رو دور دستش حلقه کردم......
بدون اینکه نگاهش رو بهم بده، آروم جوری که فقط خودمون بشنویم دوباره همون حرفای قبلی رو تکرار کرد
-رفتیم اونجا از من دور نمیشی
با کسی...........(جملش نصفه موند)
+گرم نمیگیرم
زیاد صحبت نمیکنم!
کتم رو در نمیارم!
از تو هم جدا نمیشم!
بابا صد بار از صبح اینا رو بهم گفتی!
-هر چی بیشتر بهت یادآوری کنم بهتره.....
پوفی کشیدم که رسیدیم در عمارت......
حلقه ی دستم رو محکمتر کردم.....
در باز شد و منو و کوک وارد شدیم و پشت سرمون هم جیمین و تهیونگ و جین و هوسوک هم وارد شدن....
با وارد شدنمون کوک با هزار نفر سلام و علیک کرد و دست داد.....
منم باید متقابلا به عنوان همسرش باهاشون سلام و علیک میکردم....
و اینکار واقعا خسته کننده بود.....
همینکار ادامه داشت تا وقتی که همه کنار رفتن.....
با کنار رفتنشون یه میز بزرگ مشروب با یه آقای میانسال نمایان شد....
همون آقاعه با دیدن کوک سوت بلندی زد و به طرفش اومد.....
~به به جناب جئون......
کوک هم لبخند ملیحی زد و بغلش کرد...
بعد از کلی بغل و احوال پرسی و این کارا با بقیه بالاخره نظرش به من جلب شد...
~خوشحالم که میبینمتون خانم کیم.....آو نه....عذرخواهی میکنم......خانم جئون.....
سری تکون دادم و لبخند ملیحی زدم.....
پارت ۱
کتی که روی شونه هام بود رو بیشتر جلو کشیدم تا شونه های لختم پوشونده بشه........
دیروز بعد از اینکه کوک فهمید که من اون اتاق رو پیدا کردم خبر اومد که از طرف یکی از دوست ها و شرکای پدر کوک به یه مهمونی دعوت شدیم.......
به انتخاب خود کوک یه لباس خیلی باز پوشیده بودم.....
معلوم بود خودشم راضی نیست ولی انگار مجبور بودم.....
فلورا ،چه یونگ، جیسو اونی و هیسو برگشتن عمارت......
منم می خواستم برگردم اما بخاطر اینکه اونا منو به عنوان همسر کوک میشناسن و اینجورم که معلومه تا حالا منو ندیدن،مجبورم برم......
لباس جذب مشکی رنگم رو دوباره پایین تر کشیدم تا رون هام رو بپوشونه......
این لباس واقعا اذیتم میکرد .......
اما چیزی که بیشتر اذیتم میکرد کوک بود.....
همون روز که کوک فهمید من اتاق رو پیدا کردم جیمین یهو اومد تو اتاق و گفت که نامجون برگشته......
بعد از اون کوک خیلی بهم ریخته......
نمیدونم نامجون کیه اما اینو میدونم که کوک با شنیدن اسمش بدجور به هم ریخته......
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم.....
بعد دوباره نگاهمو به کوک دادم.....
همچنان اخماش تو هم بود و به بیرون خیره شده بود.....
قیافش زار میزد که بیقراره......
اما آخه بیقرار چی؟
راستش جرئتم ندارم در مورد نامجون ازش چیزی بپرسم....
با ایستادن ماشین متوجه شدم که رسیدیم.....
یکی از بادیگاردها در ماشین رو باز که پیاده شدم.....
با پیاده شدن، دوباره لباسم رو پایین کشیدم و کت روی شونه هام رو بیشتر به هم نزدیک کردم......
بدجور سردم شده بود....
نگاهی به عمارت بزرگ رو به روم انداختم......
نزدیک کوک رفتم و همونجور که خودش گفته بود دستم رو دور دستش حلقه کردم......
بدون اینکه نگاهش رو بهم بده، آروم جوری که فقط خودمون بشنویم دوباره همون حرفای قبلی رو تکرار کرد
-رفتیم اونجا از من دور نمیشی
با کسی...........(جملش نصفه موند)
+گرم نمیگیرم
زیاد صحبت نمیکنم!
کتم رو در نمیارم!
از تو هم جدا نمیشم!
بابا صد بار از صبح اینا رو بهم گفتی!
-هر چی بیشتر بهت یادآوری کنم بهتره.....
پوفی کشیدم که رسیدیم در عمارت......
حلقه ی دستم رو محکمتر کردم.....
در باز شد و منو و کوک وارد شدیم و پشت سرمون هم جیمین و تهیونگ و جین و هوسوک هم وارد شدن....
با وارد شدنمون کوک با هزار نفر سلام و علیک کرد و دست داد.....
منم باید متقابلا به عنوان همسرش باهاشون سلام و علیک میکردم....
و اینکار واقعا خسته کننده بود.....
همینکار ادامه داشت تا وقتی که همه کنار رفتن.....
با کنار رفتنشون یه میز بزرگ مشروب با یه آقای میانسال نمایان شد....
همون آقاعه با دیدن کوک سوت بلندی زد و به طرفش اومد.....
~به به جناب جئون......
کوک هم لبخند ملیحی زد و بغلش کرد...
بعد از کلی بغل و احوال پرسی و این کارا با بقیه بالاخره نظرش به من جلب شد...
~خوشحالم که میبینمتون خانم کیم.....آو نه....عذرخواهی میکنم......خانم جئون.....
سری تکون دادم و لبخند ملیحی زدم.....
۳۷.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.