الهه عشق و زیبایی پارت¹²↓
الهه عشق و زیبایی پارت¹²↓
فلش بک
صدای شلیک وحشتناکی اومد و ترس همه وجود جونگکوک رو گرفت. دعا میکرد اون چیزی نباشه که فکر میکنه
به پشتش برگشت و بدن خونیشو دید و اون لحظه... اون لحظه تنها ارزوش این بود خودش بمیره ولی این واقعی نباشه
قطره اشکی از چشماش افتاد و دوید.... دوید به امید اینکه کاری از دستش بر بیاد ولی دیر شده بود.
اونا عزیز ترین کسشو ازش گرفتن و اون نمیتونست کاری کنه هیچوقت نمیتونست کاری کنه
پایان فلش بک
نمیتونست تصمیم بگیره. این براش یه معامله دو سر باخت بود. دروغ بود اگه میگفت وحشت نکرده ولی نباید خودشو میباخت.سرشو بلند کرد و نامجونو دید که اون هم رنگش پریده
-فقط پیداش کن......
نامجون دیگه چیزی نگفت و از در خارج شد
روی صندلی نشست و سمت کشوی میزش رفت.
با دستی که میلرزید قرصای اعصابشو برداشت و خورد.اینهمه فشار
کی میخواد براش تموم شه؟
تظاهر کردن برای یونا توی این مدت طولانی دیگه حوصله سر بر شده
بود.
اون نمیتونست فقط یه جا بشینه و هیچ کاری نکنه ولی اگه دست از پا خطا میکرد همه به هم میریخت.
دو سه روزی میشد که از جکسون خبری نبود و فقط نوچه های غول مانندش به اون زیرزمین میومدن.
غذایی نمیخورد چون اصلا نمیتونست خودشو مجبور به خوردن چیزایی بکنه که اون حرومزاده براش میاره.
اینکه جکسون گیرش بندازه اصلا جزو نقشه نبود.
صدای در اومد و باعث شد یونا سرشو بیخیال به سمت در بچرخونه. یونا همون اول هم میدونست اون شخص کیه و نیازی به نور برای تشخیصش نبود.
میخوای خودتو بکشی؟ مثل بچههای دو ساله اعتصاب غذا کردی؟
یونا نگاهش کرد ولی چیزی نگفت. اهمیتی براش نداشت که اون چی میگه.
بهت پیشنهاد میدم این کارو نکنی چون نمیخوام لذت عذاب دادن جئون رو از دست بدم.
باز هم چیزی نگفت و تار مویی که رو صورتش اومده بود رو با فوت کردن به سمت بالا داد
جکسون دستاشو تو جیبش کرد و به افرادش گفت که براش غذا بیارن
جایی نرفت و رو به یونا برگشت
از وضعیت شرکتت خبر داری؟
به حرف خودش خندید یونا توی یه زیرزمین بود چطور میتونست
خبر داشته باشه؟
معلومه نداری پس بزار بهت بگم
سهاماتون بدجور افت کرده و جونگکوک برای اینکه داره دنبال تو میگرده از همه چی زده
در حالی که سرشو عقب میبرد خندید
یونا از رفتارایی که جکسون بامزه میدونستشون حالش بد میشد حتی خندیدنش هم براش مثل ناخن کشیدن روی تخته ی گچی بود.
تو در هر صورت عاقبت خوبی نداری بهتر بود همون اول این کارو نمیکردی نه ضربه زدن به من نه جونگکوک این کار برای تو دو سر باخته و من میدونم که تهش چی میشه ولی بهت نمیگم و میخوام سوپرایز شی وانگ
جکسون یه قدم به یونا نزدیک شد و تو صورتش خم شد. یونا با نگاه برزخی بهش زل زده بود و نمیدونست هدفش از این کارا چیه
پخ
يونا ترسید و صورتش جمع شد و عقب رفت. در حال افتادن از پشت بود که جکسون صندلی رو گرفت و اونو سر جاش برگردوند بدجور خندش گرفته بود و نمیتونست بندش بیاره
~ ببین کی داره این حرفارو به من میزنه
بعد دوباره به خندش ادامه داد
یونا با قیافه ای که هیچ حسی نداشت بهش نگاه میکرد و بدجور
کلافه شده بود.
او راستی...گفتی و انگ...
پس تو منو میشناسی نه؟....
در به صدا درومد و ایندفعه دوتایی به در نگاه کردن. همونطور که جکسون گفته بود غذارو آوردن و جکسون بعد از گرفتنش یه صندلی رو به روی یونا گذاشت نشست
هی داری چیکار میکنی؟
در حالی پرسید که جکسون یه قاشق غذارو جلوی دهن یونا گرفته بود و منتظر بود یونا بخورش
اگه میخوای برات بد نشه دختر خوبی باش و غذاتو بخور
جونگکوک نمیتونست بذاره گذشته دوباره براش تکرار شه نمیتونست دست رو دست بزاره و هیچ کاری نکنه حوصله
هیچ کاری نداشت و تمام تمرکزش روی پیدا کردن اون جکسون لعنتی بود. حتی جیمین هم جرعت نمیکرد چیزی بگه چون حرف زدن پیش جونگکوک بی اعصاب واقعا عواقب بدی داشت.
بالاخره ریسک کرد و حرف زد
میگم جونگ...
_خفه !!!!
هی به بزرگترت احترام بزار
چند دفعه باید بحث اینکه کی رئیسه رو پیش بکشم؟
~اه بیخیال اوضاع شرکت به هم ریخته جئون نمیخوای هیچ غلطی بکنی؟ فقط نشستی پشت این سیستم و اینور اونور میکنی
رو به جیمین برگشت و با جدی ترین حالت بهش گفت
_خودت میدونی که تا وقتی پیداش نکنم هیچ غلطی نمیکنم
همین موقع بود که کسی بدون اینکه در بزنه درو باز کرد جونگکوک از این بی قانونی بدش اومد و اون فرد رو مخاطب قرار داد ولی بعد حرفشو خورد
مگه نگفتم کسی حق نداره
و گایز قرارع ادمین جدید داشته باشیم🌚 بستمه و همکلاسیمه و خلاصه ک بلی اذیتش نکنید🌚😔
فلش بک
صدای شلیک وحشتناکی اومد و ترس همه وجود جونگکوک رو گرفت. دعا میکرد اون چیزی نباشه که فکر میکنه
به پشتش برگشت و بدن خونیشو دید و اون لحظه... اون لحظه تنها ارزوش این بود خودش بمیره ولی این واقعی نباشه
قطره اشکی از چشماش افتاد و دوید.... دوید به امید اینکه کاری از دستش بر بیاد ولی دیر شده بود.
اونا عزیز ترین کسشو ازش گرفتن و اون نمیتونست کاری کنه هیچوقت نمیتونست کاری کنه
پایان فلش بک
نمیتونست تصمیم بگیره. این براش یه معامله دو سر باخت بود. دروغ بود اگه میگفت وحشت نکرده ولی نباید خودشو میباخت.سرشو بلند کرد و نامجونو دید که اون هم رنگش پریده
-فقط پیداش کن......
نامجون دیگه چیزی نگفت و از در خارج شد
روی صندلی نشست و سمت کشوی میزش رفت.
با دستی که میلرزید قرصای اعصابشو برداشت و خورد.اینهمه فشار
کی میخواد براش تموم شه؟
تظاهر کردن برای یونا توی این مدت طولانی دیگه حوصله سر بر شده
بود.
اون نمیتونست فقط یه جا بشینه و هیچ کاری نکنه ولی اگه دست از پا خطا میکرد همه به هم میریخت.
دو سه روزی میشد که از جکسون خبری نبود و فقط نوچه های غول مانندش به اون زیرزمین میومدن.
غذایی نمیخورد چون اصلا نمیتونست خودشو مجبور به خوردن چیزایی بکنه که اون حرومزاده براش میاره.
اینکه جکسون گیرش بندازه اصلا جزو نقشه نبود.
صدای در اومد و باعث شد یونا سرشو بیخیال به سمت در بچرخونه. یونا همون اول هم میدونست اون شخص کیه و نیازی به نور برای تشخیصش نبود.
میخوای خودتو بکشی؟ مثل بچههای دو ساله اعتصاب غذا کردی؟
یونا نگاهش کرد ولی چیزی نگفت. اهمیتی براش نداشت که اون چی میگه.
بهت پیشنهاد میدم این کارو نکنی چون نمیخوام لذت عذاب دادن جئون رو از دست بدم.
باز هم چیزی نگفت و تار مویی که رو صورتش اومده بود رو با فوت کردن به سمت بالا داد
جکسون دستاشو تو جیبش کرد و به افرادش گفت که براش غذا بیارن
جایی نرفت و رو به یونا برگشت
از وضعیت شرکتت خبر داری؟
به حرف خودش خندید یونا توی یه زیرزمین بود چطور میتونست
خبر داشته باشه؟
معلومه نداری پس بزار بهت بگم
سهاماتون بدجور افت کرده و جونگکوک برای اینکه داره دنبال تو میگرده از همه چی زده
در حالی که سرشو عقب میبرد خندید
یونا از رفتارایی که جکسون بامزه میدونستشون حالش بد میشد حتی خندیدنش هم براش مثل ناخن کشیدن روی تخته ی گچی بود.
تو در هر صورت عاقبت خوبی نداری بهتر بود همون اول این کارو نمیکردی نه ضربه زدن به من نه جونگکوک این کار برای تو دو سر باخته و من میدونم که تهش چی میشه ولی بهت نمیگم و میخوام سوپرایز شی وانگ
جکسون یه قدم به یونا نزدیک شد و تو صورتش خم شد. یونا با نگاه برزخی بهش زل زده بود و نمیدونست هدفش از این کارا چیه
پخ
يونا ترسید و صورتش جمع شد و عقب رفت. در حال افتادن از پشت بود که جکسون صندلی رو گرفت و اونو سر جاش برگردوند بدجور خندش گرفته بود و نمیتونست بندش بیاره
~ ببین کی داره این حرفارو به من میزنه
بعد دوباره به خندش ادامه داد
یونا با قیافه ای که هیچ حسی نداشت بهش نگاه میکرد و بدجور
کلافه شده بود.
او راستی...گفتی و انگ...
پس تو منو میشناسی نه؟....
در به صدا درومد و ایندفعه دوتایی به در نگاه کردن. همونطور که جکسون گفته بود غذارو آوردن و جکسون بعد از گرفتنش یه صندلی رو به روی یونا گذاشت نشست
هی داری چیکار میکنی؟
در حالی پرسید که جکسون یه قاشق غذارو جلوی دهن یونا گرفته بود و منتظر بود یونا بخورش
اگه میخوای برات بد نشه دختر خوبی باش و غذاتو بخور
جونگکوک نمیتونست بذاره گذشته دوباره براش تکرار شه نمیتونست دست رو دست بزاره و هیچ کاری نکنه حوصله
هیچ کاری نداشت و تمام تمرکزش روی پیدا کردن اون جکسون لعنتی بود. حتی جیمین هم جرعت نمیکرد چیزی بگه چون حرف زدن پیش جونگکوک بی اعصاب واقعا عواقب بدی داشت.
بالاخره ریسک کرد و حرف زد
میگم جونگ...
_خفه !!!!
هی به بزرگترت احترام بزار
چند دفعه باید بحث اینکه کی رئیسه رو پیش بکشم؟
~اه بیخیال اوضاع شرکت به هم ریخته جئون نمیخوای هیچ غلطی بکنی؟ فقط نشستی پشت این سیستم و اینور اونور میکنی
رو به جیمین برگشت و با جدی ترین حالت بهش گفت
_خودت میدونی که تا وقتی پیداش نکنم هیچ غلطی نمیکنم
همین موقع بود که کسی بدون اینکه در بزنه درو باز کرد جونگکوک از این بی قانونی بدش اومد و اون فرد رو مخاطب قرار داد ولی بعد حرفشو خورد
مگه نگفتم کسی حق نداره
و گایز قرارع ادمین جدید داشته باشیم🌚 بستمه و همکلاسیمه و خلاصه ک بلی اذیتش نکنید🌚😔
۹.۵k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.