ادامه پارت¹⁴↓
ادامه پارت¹⁴↓
فلش بک
صدای بلند تمام چیزایی رو که داشت ازش گرفت.
حرکت ، احساسات، افکار و حتی شنواییشو همش تو یه لحظه محو شد . با شنیدن صدای افتادن چیزی روی زمین به سمت صدا برگشت. در اون لحظه پوچی جای خودشو به ترس داد ترس با حجم فکر های مختلف بهش تزریق میشد. دیدن دختر بیست و چند ساله ای روی زمین که هر لحظه بیشتر در خون غرق میشه ترسشو تشدید و وجودشو خالی تر از هر چیزی میکرد قطره ای اشک به نمایندگی از درد اجتناب پذیر قلبش از چشمای جونگکوک جاری شد و قدمهای بلندش به سمت خواهرش سریع تر.
در ثانیه ای جلوی خواهرش به زانو نشست، فرصتی برای ترس نداشت ولی زانوها و دستای خونی روی صورت خواهرش چیز دیگه ای بهش میگفت . سعی میکرد با دستای خالی زخم خواهرشو ببنده ، يا حتى بیدارش کنه تا بهش بگه با تمام وجود و ناباوریش آرزو میکنه جاشون عوض شه حتی اگر به معنی مرگ برای جونگکوک تموم شه اشکاش جلوی دیدشو و افکارش جلوی حرکتشو میگرفت . باید سريع يكيو خبر ميكرد ولی نه فایده نداشت.
خواهرش عزیزترینش داشت توی بغلش جون میداد و مقصر همه ی اینارو خودش میدونست.
فریاد میزد تا کمی براش سبک تر بشه ولی مرگ هر چی که میگذره سایه ی سنگینش بیشتر همه ی وجودتو میگیره.
بعد مدتی سکوت کرد و این سکوتش از هر چیز دیگه ای ترسناک تر بود.
این کارتون بی جواب نمیمونه...
پایان فلش بک
لباس قرمز اشرافی ای که تنش بود و آرایش غلیظ روی صورتش زیباییش رو دو چندان میکرد
گرچه هیچکدوم از اینا خواسته خودش نبود و با پا فشاری هاش برای انتخاب استایل دیگه ای کار به جایی نرسید اما به هر حال تنها راه ورودش به اونجا کوتاه اومدن و دوری از لجبازی های همیشگیشه همه چیز رو با خودش مرور کرد و با حفظ همون وقار همیشگی به طرف مهمونی رفتن...
فلش بک
صدای بلند تمام چیزایی رو که داشت ازش گرفت.
حرکت ، احساسات، افکار و حتی شنواییشو همش تو یه لحظه محو شد . با شنیدن صدای افتادن چیزی روی زمین به سمت صدا برگشت. در اون لحظه پوچی جای خودشو به ترس داد ترس با حجم فکر های مختلف بهش تزریق میشد. دیدن دختر بیست و چند ساله ای روی زمین که هر لحظه بیشتر در خون غرق میشه ترسشو تشدید و وجودشو خالی تر از هر چیزی میکرد قطره ای اشک به نمایندگی از درد اجتناب پذیر قلبش از چشمای جونگکوک جاری شد و قدمهای بلندش به سمت خواهرش سریع تر.
در ثانیه ای جلوی خواهرش به زانو نشست، فرصتی برای ترس نداشت ولی زانوها و دستای خونی روی صورت خواهرش چیز دیگه ای بهش میگفت . سعی میکرد با دستای خالی زخم خواهرشو ببنده ، يا حتى بیدارش کنه تا بهش بگه با تمام وجود و ناباوریش آرزو میکنه جاشون عوض شه حتی اگر به معنی مرگ برای جونگکوک تموم شه اشکاش جلوی دیدشو و افکارش جلوی حرکتشو میگرفت . باید سريع يكيو خبر ميكرد ولی نه فایده نداشت.
خواهرش عزیزترینش داشت توی بغلش جون میداد و مقصر همه ی اینارو خودش میدونست.
فریاد میزد تا کمی براش سبک تر بشه ولی مرگ هر چی که میگذره سایه ی سنگینش بیشتر همه ی وجودتو میگیره.
بعد مدتی سکوت کرد و این سکوتش از هر چیز دیگه ای ترسناک تر بود.
این کارتون بی جواب نمیمونه...
پایان فلش بک
لباس قرمز اشرافی ای که تنش بود و آرایش غلیظ روی صورتش زیباییش رو دو چندان میکرد
گرچه هیچکدوم از اینا خواسته خودش نبود و با پا فشاری هاش برای انتخاب استایل دیگه ای کار به جایی نرسید اما به هر حال تنها راه ورودش به اونجا کوتاه اومدن و دوری از لجبازی های همیشگیشه همه چیز رو با خودش مرور کرد و با حفظ همون وقار همیشگی به طرف مهمونی رفتن...
۶.۴k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.