تک پارتی جدید که دوپارتی شد براتون اوردممم
تک پارتی جدید که دوپارتی شد براتون اوردممم
p1:
فراموشت خواهم کرد؛
دقیقا ساعت ۲۵:۶۱ تو را از یاد خواهم برد
یا زمانی که در گرم ترین فصل تابستان برفِ قرمز رنگ ببارد
آنگاه تو را طوری از یاد میبرم..که گویی هیچگاه در زندگی ام وجود نداشتی!
هرگاه عقربه های ساعت روی دیوار خانهمان، بر ساعت ۲۵:۶۱ ایستاد..مرا خبر کن تا تو را از ذهنم بیرون بکشم
ولی مگر این ساعت وجود دارد؟ یا مگر تا به حال در تابستان برفی باریده؟
این رویداد ها را برایم به ارمغان بیاور! تا بتوانم فراموشت کنم..
وگرنه ناچاری برای همیشه در قلب من به اسارت گرفته شوی!
خودکار آبی رنگش رو روی میز گذاشت و نامهِ ایی که در ورق کاهی نوشته بود رو تا زد
صندلی چوبی رنگ رو از پشت میز کنار کشید و از روی صندلی بلند شد
چطوری میتونست این نامه رو دست فرد مورد علاقش برسونه؟ سخت بود؟ یا آسون؟
فقط یک طبقه تا فرد مورد علاقش فاصله بود..باید میرفت؟ یا منتظر میموند تا دخترِ همسایهِ طبقه بالاییش، بیاد پایین تا اون نامه رو بهش بده؟
هرچی که بود...اون غرور داشت! چطوری باید غرورشو میزاشت زیر پا؟
سخت بود .. ولی دلش رو به دریا زد
بعد از عوض کردن لباسش مرتب کردن موهاش جلوی آیینه ایستاد: واوو! خیلی خوب شدی پسرر!!
و بعد با یه عطر کار رو تموم کرد
بعد از برداشتن نامه و گذاشتنش داخل یه پاکت که طرح شکوفه های گیلاس روش داشت
و گذاشتن گوشیش توی جیبش از خونه بیرون زد
بدون توقف از پله ها شروع به بالا رفتن کرد
قدم های محکمش رو روی پله ها میذاشت..طوری که انگار قراره کوه قاف رو فتح کنه!!
بالاخره رسید..جلوی درِ مشکی رنگ با دستگیره های نقره ایی ایستاد
تمام وجودش میلرزید..استرس توی تمام بدنش ریشه زده بود
با دست هایی که به سخته بالا اومده بودن تقه ایی به در زد
دستشو پشت کمرش گره زد و در انتظار باز شدن در ایستادNila1529
صدای دختر از دور تر شنیده شد: بله؟؟؟ کیهه؟؟ مامان توییی؟؟
تک لبخندِ با صدایی زد و جواب داد: نه مامان نیستم...ولی میتونم هوسوک باشم!
p1:
فراموشت خواهم کرد؛
دقیقا ساعت ۲۵:۶۱ تو را از یاد خواهم برد
یا زمانی که در گرم ترین فصل تابستان برفِ قرمز رنگ ببارد
آنگاه تو را طوری از یاد میبرم..که گویی هیچگاه در زندگی ام وجود نداشتی!
هرگاه عقربه های ساعت روی دیوار خانهمان، بر ساعت ۲۵:۶۱ ایستاد..مرا خبر کن تا تو را از ذهنم بیرون بکشم
ولی مگر این ساعت وجود دارد؟ یا مگر تا به حال در تابستان برفی باریده؟
این رویداد ها را برایم به ارمغان بیاور! تا بتوانم فراموشت کنم..
وگرنه ناچاری برای همیشه در قلب من به اسارت گرفته شوی!
خودکار آبی رنگش رو روی میز گذاشت و نامهِ ایی که در ورق کاهی نوشته بود رو تا زد
صندلی چوبی رنگ رو از پشت میز کنار کشید و از روی صندلی بلند شد
چطوری میتونست این نامه رو دست فرد مورد علاقش برسونه؟ سخت بود؟ یا آسون؟
فقط یک طبقه تا فرد مورد علاقش فاصله بود..باید میرفت؟ یا منتظر میموند تا دخترِ همسایهِ طبقه بالاییش، بیاد پایین تا اون نامه رو بهش بده؟
هرچی که بود...اون غرور داشت! چطوری باید غرورشو میزاشت زیر پا؟
سخت بود .. ولی دلش رو به دریا زد
بعد از عوض کردن لباسش مرتب کردن موهاش جلوی آیینه ایستاد: واوو! خیلی خوب شدی پسرر!!
و بعد با یه عطر کار رو تموم کرد
بعد از برداشتن نامه و گذاشتنش داخل یه پاکت که طرح شکوفه های گیلاس روش داشت
و گذاشتن گوشیش توی جیبش از خونه بیرون زد
بدون توقف از پله ها شروع به بالا رفتن کرد
قدم های محکمش رو روی پله ها میذاشت..طوری که انگار قراره کوه قاف رو فتح کنه!!
بالاخره رسید..جلوی درِ مشکی رنگ با دستگیره های نقره ایی ایستاد
تمام وجودش میلرزید..استرس توی تمام بدنش ریشه زده بود
با دست هایی که به سخته بالا اومده بودن تقه ایی به در زد
دستشو پشت کمرش گره زد و در انتظار باز شدن در ایستادNila1529
صدای دختر از دور تر شنیده شد: بله؟؟؟ کیهه؟؟ مامان توییی؟؟
تک لبخندِ با صدایی زد و جواب داد: نه مامان نیستم...ولی میتونم هوسوک باشم!
۸.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.