Part:20
Part:20
سر میز ناهار نشسته بودن.
غذاهای خوشمزه ویولت اجازه صحبت کردن به حاضران میز رو نمیداد.
سکوت حکم فرما بود، اما برای هیچ یک از آنها آزار دهنده نبود.
سکوت، با صدای زنگ در شکسته شد.
ویولت میخواست بلند شه و درب رو باز کنه، اما مارکو دستش رو، روی شونهاش گذاشت و بلند شد. ویولت هم نشست و چیزی نگفت.
مارکو با یک پاکت برگشت.
همه کنجکاوانه به مارکو و اون پاکت نگاه میکردن.
اون مرد هم که سنگینی نگاه بقیه رو حس کرده بود، سرش رو بالا آورد.
- چیزی شده؟
مارکو با تعجب پرسید.
ویولت هم سرفه مصلحتی کرد و کارد و چنگال رو پایین گذاشت.
- عزیزم...نمیخوای بگی اون پاکت چی بود؟
- فکر نمیکردم کنجکاو باشین.
میدونست، و امیلی و ویولت هم اینو میدونستن که مارکو داره سر به سرشون میذاره.
و خب میونگدا هم که دوست چندین و چند سالش بود و از اون اخلاق های یهویی مارکو خبر داشت.
و این تهیونگ بود که بی خبر از همه جا بهشون نگاه میکرد.
امیلی که وقفه زیاد رو دید سریع شروع به حرف زدن کرد.
- معلومه که کنجکاو هستیم پدر، خب نمیخواین بگین؟
مارکو سری تکون داد.
- شهردار مثل همیشه مهمونی گرفته، و برای هفته بعد ما رو هم دعوت کرده.
مثل اینکه از اومدن میونگدا هم خبر دار شده، انتظار داره همه با هم بریم.
میونگدا نفسی بیرون داد.
اون چندین سالی میشد که به ساردینیا نیومده بود.
بعد از دعوای جنجالی که با همون شهردار داشت به خودش قول داده بود که دیگه بر نگرده.
اما دوباره که اون عوضی شهردار شده بود، برگشته بود و میخواست اونا رو ببینه؟
- فکر کنم بهتره شما برین. ما جایی نمیآیم.
- نمیشه که آقای کیم، یا با هم میریم، یا هیچ کس نمیره.
ویولت سریع جواب داد.
و مارکو هم تایید کرد.
- بهتره بیای، وقتی دعوت ویژه فرستاده پس قطعا تا حالا همه اهالی خبر دار شدن.
برای رو کم کنی هم که شده باید بریم.
همه با هم.
میونگدا هم حرف های مارکو رو قبول داشت، پس سری تکون داد.
تهیونگ و امیلی جدا از همه چی، منتظر مهمونی هفته بعد شدن.
------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
سر میز ناهار نشسته بودن.
غذاهای خوشمزه ویولت اجازه صحبت کردن به حاضران میز رو نمیداد.
سکوت حکم فرما بود، اما برای هیچ یک از آنها آزار دهنده نبود.
سکوت، با صدای زنگ در شکسته شد.
ویولت میخواست بلند شه و درب رو باز کنه، اما مارکو دستش رو، روی شونهاش گذاشت و بلند شد. ویولت هم نشست و چیزی نگفت.
مارکو با یک پاکت برگشت.
همه کنجکاوانه به مارکو و اون پاکت نگاه میکردن.
اون مرد هم که سنگینی نگاه بقیه رو حس کرده بود، سرش رو بالا آورد.
- چیزی شده؟
مارکو با تعجب پرسید.
ویولت هم سرفه مصلحتی کرد و کارد و چنگال رو پایین گذاشت.
- عزیزم...نمیخوای بگی اون پاکت چی بود؟
- فکر نمیکردم کنجکاو باشین.
میدونست، و امیلی و ویولت هم اینو میدونستن که مارکو داره سر به سرشون میذاره.
و خب میونگدا هم که دوست چندین و چند سالش بود و از اون اخلاق های یهویی مارکو خبر داشت.
و این تهیونگ بود که بی خبر از همه جا بهشون نگاه میکرد.
امیلی که وقفه زیاد رو دید سریع شروع به حرف زدن کرد.
- معلومه که کنجکاو هستیم پدر، خب نمیخواین بگین؟
مارکو سری تکون داد.
- شهردار مثل همیشه مهمونی گرفته، و برای هفته بعد ما رو هم دعوت کرده.
مثل اینکه از اومدن میونگدا هم خبر دار شده، انتظار داره همه با هم بریم.
میونگدا نفسی بیرون داد.
اون چندین سالی میشد که به ساردینیا نیومده بود.
بعد از دعوای جنجالی که با همون شهردار داشت به خودش قول داده بود که دیگه بر نگرده.
اما دوباره که اون عوضی شهردار شده بود، برگشته بود و میخواست اونا رو ببینه؟
- فکر کنم بهتره شما برین. ما جایی نمیآیم.
- نمیشه که آقای کیم، یا با هم میریم، یا هیچ کس نمیره.
ویولت سریع جواب داد.
و مارکو هم تایید کرد.
- بهتره بیای، وقتی دعوت ویژه فرستاده پس قطعا تا حالا همه اهالی خبر دار شدن.
برای رو کم کنی هم که شده باید بریم.
همه با هم.
میونگدا هم حرف های مارکو رو قبول داشت، پس سری تکون داد.
تهیونگ و امیلی جدا از همه چی، منتظر مهمونی هفته بعد شدن.
------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۹.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.