Part:21
Part:21
یک هفته بعد- یک روز قبل از مهمونی
کل جزیره آروم قرار نداشت، همه سعی میکردن بهترین لباس ها رو پیدا کنند و بپوشند.
دخترانی که لباس های پر زرق و برق، زیورآلات گرانبها، لوازم آرایشی از بهترینهایش، رو تهیه میکردن.
و پسرانی که در حال انتخاب کروات و تاکسی دو، و کت شلوار هایی که همه سفارشی بود.
حتی شهردار دستور داده بود تا بعضی از قسمت های جزیره هم تزئین بشه.
مهمونی که شهردار برگزار کرده بود، یک سوری برای انتخاب شدنش به عنوان شهردار جزیره بود.
امیلی و آنا کنار درخت بید مجنون دراز کشیده بودن.
و به آسمون آفتابی که ابر های پنبهای خود نمایی میکردن، نگاه میکردن.
- نباید یکم بیشتر بهش فکر کنی؟ اونجا اشراف زاده هایی هم هستن، دخترایی که تا میتونند به خودشون میرسن.
تو هم باید خودی نشون بدی، نه اینکه بگی برام مهم نیست.
امیلی پوفی کشید و روی یکی از آرنجهاش بلند شد.
- اینا رو ولش کن، من چجوری باز باهاش صحبت کنم، به غیر از اون گل آماریس و چند تا صحبت معمولی چیز دیگهای نگفتیم.
خیلی کم حرف میزنه...
- فعلا هیچی، بزار این مهمونی لعنتی تموم بشه.
مامانم مجبورم کرده یه بار امروز موهام رو درست کنم، تا اگه خوب نشد یک مدل دیگه بشه. یعنی امروز باید زیر دستای اون جادوگر جون بدم.
آنا با چهره درهمی تمام حرفاش رو زد. و بعدش با یک خداحافظی کوتاه اونجا رو ترک کرد.
امیلی هنوز دراز کش بود و چشمانش هم بسته.
از صدای بادی که لابهلای برگ درخت بید میپیچید لذت میبرد.
تا اینکه با تاریک شدن فضا چشمانش رو باز کرد.
سریع بلند شد، و با تعجب به پسر جوون روبهروش خیره شد.
منتظر بود تا اون دهن باز کنه و چیزی بگه.
اما اون فقط بِر و بِر بهش نگاه میکرد.
امیلی تصمیم گرفت زیاد حرف نزنه. یعنی اصلا، فقط در صورت نیاز.
------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehung
#fanfiction
یک هفته بعد- یک روز قبل از مهمونی
کل جزیره آروم قرار نداشت، همه سعی میکردن بهترین لباس ها رو پیدا کنند و بپوشند.
دخترانی که لباس های پر زرق و برق، زیورآلات گرانبها، لوازم آرایشی از بهترینهایش، رو تهیه میکردن.
و پسرانی که در حال انتخاب کروات و تاکسی دو، و کت شلوار هایی که همه سفارشی بود.
حتی شهردار دستور داده بود تا بعضی از قسمت های جزیره هم تزئین بشه.
مهمونی که شهردار برگزار کرده بود، یک سوری برای انتخاب شدنش به عنوان شهردار جزیره بود.
امیلی و آنا کنار درخت بید مجنون دراز کشیده بودن.
و به آسمون آفتابی که ابر های پنبهای خود نمایی میکردن، نگاه میکردن.
- نباید یکم بیشتر بهش فکر کنی؟ اونجا اشراف زاده هایی هم هستن، دخترایی که تا میتونند به خودشون میرسن.
تو هم باید خودی نشون بدی، نه اینکه بگی برام مهم نیست.
امیلی پوفی کشید و روی یکی از آرنجهاش بلند شد.
- اینا رو ولش کن، من چجوری باز باهاش صحبت کنم، به غیر از اون گل آماریس و چند تا صحبت معمولی چیز دیگهای نگفتیم.
خیلی کم حرف میزنه...
- فعلا هیچی، بزار این مهمونی لعنتی تموم بشه.
مامانم مجبورم کرده یه بار امروز موهام رو درست کنم، تا اگه خوب نشد یک مدل دیگه بشه. یعنی امروز باید زیر دستای اون جادوگر جون بدم.
آنا با چهره درهمی تمام حرفاش رو زد. و بعدش با یک خداحافظی کوتاه اونجا رو ترک کرد.
امیلی هنوز دراز کش بود و چشمانش هم بسته.
از صدای بادی که لابهلای برگ درخت بید میپیچید لذت میبرد.
تا اینکه با تاریک شدن فضا چشمانش رو باز کرد.
سریع بلند شد، و با تعجب به پسر جوون روبهروش خیره شد.
منتظر بود تا اون دهن باز کنه و چیزی بگه.
اما اون فقط بِر و بِر بهش نگاه میکرد.
امیلی تصمیم گرفت زیاد حرف نزنه. یعنی اصلا، فقط در صورت نیاز.
------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehung
#fanfiction
۹.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.