Part:22
Part:22
همچنان هر دو نفر در حال کنکاش هم بودن.
پسری که موهای حالت گرفته به بالا داشت، و مشخص بود تازه صورتش رو اصلاح کرده.
اون پسر هم به چشمای مشکی دختر، موهای پریشانی که به کمک باد، چند تار از آنها رقصان در هوا بودند.
امیلی که از این نگاه ها احساس خطر کرده بود سریع برگشت و تند شروع به راه رفتن کرد.
اما هنوز اونقدری دور نشده بود که صدای پسر رو نشونه.
- من دِیوید برونوام.
امیلی نمیخواست جواب بده اما برای اینکه اگر دوباره همو دیدن پاپیچش نشه، مجبور بود این حرف ها رو بزنه.
- برام مهم نیست.
- شاید اگر بدونی کی هستم نظرت تغییر بکنه!
امیلی جواب نداد، و با صورتی که به خاطر آفتاب اخم کرده بود به طرفش برگشت.
ولی دوباره رویش رو برگردوند و شروع به راه رفتن کرد.
همچنان صدای قدم های پسر رو پشت سرش میشنید.
اما سعی کرد اهمیتی نده.
با زیاد شدن سرعت امیلی.
دِیوید هم قدم های تند تری بر میداشت.
تا اینکه به امیلی رسید و مچ دستش رو اسیر دستانش کرد.
امیلی که انتظار همچین حرکتی رو نداشت، با صورتی که کاملا شبیه علامت سوال بود به پسر نگاه انداخت.
ولی خب...زیاد طول نکشید.
چون امیلی با یه حرکت غافلگیر کننده، دستش رو کشید.
میخواست حرفی بزنه که، صدایی از پشتش مانع شد.
- امیلی!
برگشت، و شما حتی نمیتونید حدس بزنید که چرا...چرا تهیونگ باید اونجا باشه.
و چی، بخواد امیلی رو با اسم کوچک صدا بزنه.
امیلی کاملا کُپ کرده بود.
نمیدوسنت باید از حضور تهیونگ از اونجا ممنون باشه یا تعجب بکنه.
یا از اینکه با اسم کوچیکش خطاب شده بود ذوق کنه.
- تو...
تهیونگ اجازه حرفی نداد و سریع به سمتش قدم برداشت.
دستش رو پشت کمر باریک امیلی قرار داشت و، رو به پسر کرد.
- اتفاقی افتاده موسیو؟
پسر خندهای کرد و به چشم های تهیونگ نگاه کرد.
- اینجا فرانسه نیست...
و ادامه حرفش رو با تمسخر گفت.
- موسیو.
تهیونگ هم بدون اینکه حالت فعلیش تغییر بکنه جوابش رو داد.
- من فقط به ادبیات اونجا علاقه دارم، مطالعه های بسیارم باعث شده از این کلمه زیاد استفاده کنم.
به هر حال وقت رفته...امیلی.
بعد با همون نگاهی که از نظر امیلی جذاب بود، به دختر که هنوز بدون حرفی بهشون نگاه میکرد، انداخت.
ولی اون دِیوید برونو بود که سکوت دلنشین بینشون رو شکوند.
- شما نسبتی با هم دارید؟
تهیونگ هم بدون اینکه نگاهش رو از امیلی بگیره جواب داد.
- اگه داشته باشیم چی میشه؟
پسر که به غرورش برخورده بود، بعد از خنده تمسخر آمیز دوبارهاش، از اونجا فاصله گرفت.
بعد از اینکه از دیدشون خارج شد، تهیونگ سریع دستش رو از پشت کمر امیلی برداشت.
و عذرخواهی آرومی کرد.
و امیلی که انگار تازه از شوک در اومده باشه، شروع به پرسیدن سوالش که از اولی که تهیونگ رو دیده بود ذهنش رو درگیر خودش کرده بود، کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ فقط نگاهش کرد و حرفی نزد.
فقط صدای بازی بچه ها که تو زمین بازی نزدیک اونجا بودن به گوش میرسید.
وزش باد قطع شده بود.
بعد از سپری شدن دقیقهها.
تهیونگ زبون باز کرد.
- تو راه برات توضیح میدم.
شاید برای شما عجیب باشه، اما
امیلی از اینکه با ضمیر دوم شخص خطاب شده بود اصلا احساس بدی نداشت.
تازه دلش میخواست به اون پسر بگه، از این به بعد حتی منو اینجوری صدا کن!
و بعد قدم های کوتاهش رو کنار تهیونگ برداشت.
تا زمانی که به خونه برسند.
-------
آفتابگردونا خوشحال میشم لایک کنید و نظراتتون رو بهم بگین ^-^
-------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
همچنان هر دو نفر در حال کنکاش هم بودن.
پسری که موهای حالت گرفته به بالا داشت، و مشخص بود تازه صورتش رو اصلاح کرده.
اون پسر هم به چشمای مشکی دختر، موهای پریشانی که به کمک باد، چند تار از آنها رقصان در هوا بودند.
امیلی که از این نگاه ها احساس خطر کرده بود سریع برگشت و تند شروع به راه رفتن کرد.
اما هنوز اونقدری دور نشده بود که صدای پسر رو نشونه.
- من دِیوید برونوام.
امیلی نمیخواست جواب بده اما برای اینکه اگر دوباره همو دیدن پاپیچش نشه، مجبور بود این حرف ها رو بزنه.
- برام مهم نیست.
- شاید اگر بدونی کی هستم نظرت تغییر بکنه!
امیلی جواب نداد، و با صورتی که به خاطر آفتاب اخم کرده بود به طرفش برگشت.
ولی دوباره رویش رو برگردوند و شروع به راه رفتن کرد.
همچنان صدای قدم های پسر رو پشت سرش میشنید.
اما سعی کرد اهمیتی نده.
با زیاد شدن سرعت امیلی.
دِیوید هم قدم های تند تری بر میداشت.
تا اینکه به امیلی رسید و مچ دستش رو اسیر دستانش کرد.
امیلی که انتظار همچین حرکتی رو نداشت، با صورتی که کاملا شبیه علامت سوال بود به پسر نگاه انداخت.
ولی خب...زیاد طول نکشید.
چون امیلی با یه حرکت غافلگیر کننده، دستش رو کشید.
میخواست حرفی بزنه که، صدایی از پشتش مانع شد.
- امیلی!
برگشت، و شما حتی نمیتونید حدس بزنید که چرا...چرا تهیونگ باید اونجا باشه.
و چی، بخواد امیلی رو با اسم کوچک صدا بزنه.
امیلی کاملا کُپ کرده بود.
نمیدوسنت باید از حضور تهیونگ از اونجا ممنون باشه یا تعجب بکنه.
یا از اینکه با اسم کوچیکش خطاب شده بود ذوق کنه.
- تو...
تهیونگ اجازه حرفی نداد و سریع به سمتش قدم برداشت.
دستش رو پشت کمر باریک امیلی قرار داشت و، رو به پسر کرد.
- اتفاقی افتاده موسیو؟
پسر خندهای کرد و به چشم های تهیونگ نگاه کرد.
- اینجا فرانسه نیست...
و ادامه حرفش رو با تمسخر گفت.
- موسیو.
تهیونگ هم بدون اینکه حالت فعلیش تغییر بکنه جوابش رو داد.
- من فقط به ادبیات اونجا علاقه دارم، مطالعه های بسیارم باعث شده از این کلمه زیاد استفاده کنم.
به هر حال وقت رفته...امیلی.
بعد با همون نگاهی که از نظر امیلی جذاب بود، به دختر که هنوز بدون حرفی بهشون نگاه میکرد، انداخت.
ولی اون دِیوید برونو بود که سکوت دلنشین بینشون رو شکوند.
- شما نسبتی با هم دارید؟
تهیونگ هم بدون اینکه نگاهش رو از امیلی بگیره جواب داد.
- اگه داشته باشیم چی میشه؟
پسر که به غرورش برخورده بود، بعد از خنده تمسخر آمیز دوبارهاش، از اونجا فاصله گرفت.
بعد از اینکه از دیدشون خارج شد، تهیونگ سریع دستش رو از پشت کمر امیلی برداشت.
و عذرخواهی آرومی کرد.
و امیلی که انگار تازه از شوک در اومده باشه، شروع به پرسیدن سوالش که از اولی که تهیونگ رو دیده بود ذهنش رو درگیر خودش کرده بود، کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ فقط نگاهش کرد و حرفی نزد.
فقط صدای بازی بچه ها که تو زمین بازی نزدیک اونجا بودن به گوش میرسید.
وزش باد قطع شده بود.
بعد از سپری شدن دقیقهها.
تهیونگ زبون باز کرد.
- تو راه برات توضیح میدم.
شاید برای شما عجیب باشه، اما
امیلی از اینکه با ضمیر دوم شخص خطاب شده بود اصلا احساس بدی نداشت.
تازه دلش میخواست به اون پسر بگه، از این به بعد حتی منو اینجوری صدا کن!
و بعد قدم های کوتاهش رو کنار تهیونگ برداشت.
تا زمانی که به خونه برسند.
-------
آفتابگردونا خوشحال میشم لایک کنید و نظراتتون رو بهم بگین ^-^
-------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۴.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.