فیک عشق زیبا پارت 36
فیک عشق زیبا پارت 36
ویو یوری
تو این یک هفته واقعا عصبانی شدم و زنگ زدم به جونکوک همه چیو گفتم که ات حاملست
ویو جونکوک
وقتی یوری بهم گفت ات حاملست خیلی خوشحال شدم بعدش همونجا تویه شرکت داد زدم و گفتم وای یعنی من دارم بابا میشم خیلی خوشحال شدم باید زود میرفتم تا بیشتر از این ات رو اذیت نکنن واقعا ازمادرم دیکه همچین انتظاری نداشتم طاقت بیار ات زود میام پیشت بعدش سوار هوپیما شدم و راه افتادم
ویو ات
تویه آشپزخونه بودم که مادر صدام زد زود رفتم پیشش قهوه
دستش بود جلوم اون قهوه رو ریخت زمین بعدش به من گفت هی ات بیا اینو رو تمیز کن
گفتم اخه چرا قهوه رو یختین بخاطر اینکه منو اذیت کنید
مادر گفت رویه حرفه من حرف میزنی (ها باداد،)
منم هیچی نگفتم و رفتم وسایله نضافت رو آوردم و جلویه
پاش رویه زمین نشستم و سرمو خم کردم داشتم اونجا رو تمیز میکردم باخودم گفتم من من بعداز این همه سختی که کشیدم حقم این نیست مادر گفت
تو لایقه پسرم نیستی فهمیدی تو لیاقتت فقط خدمتکاریه
فهمیدی از همون اول نباید تورو واسه پسرم انتخاب میکردم
منم فقط سرم پایین بود و هیچی نمیگفتم چی میتونم بگم
حالم خیلی بد بود سرم گیچ میرفت یکم مونده بود دیگه بالا بیارم که یهو صدای جونکوک اومد اینجا چخبره باصدای جونکوک سرمو بالا آوردم بالا بعدش من بلندشدم که جونکوک رو دیدم
از دلتنگیش ففط میخواستم برم سفت بغلش کنم و اصلا از بغلش جداشم همنیجوری که جونکوک میومد طرفم که جلوم وایستاد منم افتادم تو بغلش همین که عطرشو حس کردم بعدش چشمام بسته شده
ویو جونکوک
وقتی ات افتاد تو بغلم منم سفت بغلش کردم که یهو از حال رفت بعد براید استایل بغلش کردم و بردمش اتاقمون
ادامه دارد
ویو یوری
تو این یک هفته واقعا عصبانی شدم و زنگ زدم به جونکوک همه چیو گفتم که ات حاملست
ویو جونکوک
وقتی یوری بهم گفت ات حاملست خیلی خوشحال شدم بعدش همونجا تویه شرکت داد زدم و گفتم وای یعنی من دارم بابا میشم خیلی خوشحال شدم باید زود میرفتم تا بیشتر از این ات رو اذیت نکنن واقعا ازمادرم دیکه همچین انتظاری نداشتم طاقت بیار ات زود میام پیشت بعدش سوار هوپیما شدم و راه افتادم
ویو ات
تویه آشپزخونه بودم که مادر صدام زد زود رفتم پیشش قهوه
دستش بود جلوم اون قهوه رو ریخت زمین بعدش به من گفت هی ات بیا اینو رو تمیز کن
گفتم اخه چرا قهوه رو یختین بخاطر اینکه منو اذیت کنید
مادر گفت رویه حرفه من حرف میزنی (ها باداد،)
منم هیچی نگفتم و رفتم وسایله نضافت رو آوردم و جلویه
پاش رویه زمین نشستم و سرمو خم کردم داشتم اونجا رو تمیز میکردم باخودم گفتم من من بعداز این همه سختی که کشیدم حقم این نیست مادر گفت
تو لایقه پسرم نیستی فهمیدی تو لیاقتت فقط خدمتکاریه
فهمیدی از همون اول نباید تورو واسه پسرم انتخاب میکردم
منم فقط سرم پایین بود و هیچی نمیگفتم چی میتونم بگم
حالم خیلی بد بود سرم گیچ میرفت یکم مونده بود دیگه بالا بیارم که یهو صدای جونکوک اومد اینجا چخبره باصدای جونکوک سرمو بالا آوردم بالا بعدش من بلندشدم که جونکوک رو دیدم
از دلتنگیش ففط میخواستم برم سفت بغلش کنم و اصلا از بغلش جداشم همنیجوری که جونکوک میومد طرفم که جلوم وایستاد منم افتادم تو بغلش همین که عطرشو حس کردم بعدش چشمام بسته شده
ویو جونکوک
وقتی ات افتاد تو بغلم منم سفت بغلش کردم که یهو از حال رفت بعد براید استایل بغلش کردم و بردمش اتاقمون
ادامه دارد
۵.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.