فیک عشقه زیبا پارت
فیک عشقه زیبا پارت35
ات:یوری به کسی نگو
یوری:ولی اگه بگین دیگه رفتارشونو باهات درست میکنن
ات:نه نمیخواهم کسی چیزی بدونه
یوری: باشه هرجوری خودت راهتی بیا پاتو ببینم که چشده میدونی من یچیزایی راجبش میدونم
ات:ممنونم یوری دیگه خانم صدام نکن
یوری :باشه
وقتی پام رو بست رفت بیرون منم رویه تخت دراز کشیدم و خابم برد
ویو اجوما
وقتی کارم تموم شد رفتم اوتاقم که ات رویه تخت خواب بودی منم رفتم رویه مبل خوابیدم (نقته مادر کوک نمیذاشت ات بری اوتاقش )
صبح وقتی بیدار شدم نمیدونم چرا ولی کمرم یخورده درد میکرد
ویو نایون
وقتی خبر دار شدم که خانم جعون از معزویه ازدواج جونکوک و ات رو فهمیده رفتم پیشه خانم جعون
م/ک:خوش اومدی چرا اومدی اینجا
نایون:میدونید خاله ات حاملی نیست
م/ک:نه دکتر خودش گفت
نایون :نه من خواستم بینه جونکوک و ات دعوا بندازم به دکتر گفتم که بگه اون حاملست اخه جونکوک و ات قرارداری ازدواج کردن
م/ک:باشه مییتونی بری (عصبانی)
تایون رفت
ویو ات وقتی بیدار شدم اجوما واسم صبحونه اورده بود اینجا منم خوردم و رفتم پایین تا به کارام برسم
وقتی داشتم خونه رو تمیز میکردم مادر اومد
م/ک:تو حاملی نبودی نه
ات:مادر راستش...
م/ک:ساکتشو بس کنید من دیگه نمیدونم از دسته شما چیکار کنم از جلویه چشمام گمشو
وقتی اینجوری گفت بغضم گرفت و نمیتونستم بغضمو قورت بدم رفت تویه اشپزخونه و رویه سندلی نشستم گریم گرفت
یک هفته همینجوری گذشت مادر برایه ازیت کردنم همش ازم کار میکشید منم کم نمیاوردم وقتی جونکوک بهش زنگ میزد و هالمو میپورسید اونم میگفت که من نمیخواهم باهاش حرف بزنم خیلی دلتنگش شدم اون صدایه قشنگش و حرفایه خوبش دارم از دلتنگیش میمیرم هتا نمیزاره برم اوتاقم تویه اشپزخونه داشتم کارمو میکردم که مادر صدام زد رفتم که باز چی لازم داره
ادامه دارد
ات:یوری به کسی نگو
یوری:ولی اگه بگین دیگه رفتارشونو باهات درست میکنن
ات:نه نمیخواهم کسی چیزی بدونه
یوری: باشه هرجوری خودت راهتی بیا پاتو ببینم که چشده میدونی من یچیزایی راجبش میدونم
ات:ممنونم یوری دیگه خانم صدام نکن
یوری :باشه
وقتی پام رو بست رفت بیرون منم رویه تخت دراز کشیدم و خابم برد
ویو اجوما
وقتی کارم تموم شد رفتم اوتاقم که ات رویه تخت خواب بودی منم رفتم رویه مبل خوابیدم (نقته مادر کوک نمیذاشت ات بری اوتاقش )
صبح وقتی بیدار شدم نمیدونم چرا ولی کمرم یخورده درد میکرد
ویو نایون
وقتی خبر دار شدم که خانم جعون از معزویه ازدواج جونکوک و ات رو فهمیده رفتم پیشه خانم جعون
م/ک:خوش اومدی چرا اومدی اینجا
نایون:میدونید خاله ات حاملی نیست
م/ک:نه دکتر خودش گفت
نایون :نه من خواستم بینه جونکوک و ات دعوا بندازم به دکتر گفتم که بگه اون حاملست اخه جونکوک و ات قرارداری ازدواج کردن
م/ک:باشه مییتونی بری (عصبانی)
تایون رفت
ویو ات وقتی بیدار شدم اجوما واسم صبحونه اورده بود اینجا منم خوردم و رفتم پایین تا به کارام برسم
وقتی داشتم خونه رو تمیز میکردم مادر اومد
م/ک:تو حاملی نبودی نه
ات:مادر راستش...
م/ک:ساکتشو بس کنید من دیگه نمیدونم از دسته شما چیکار کنم از جلویه چشمام گمشو
وقتی اینجوری گفت بغضم گرفت و نمیتونستم بغضمو قورت بدم رفت تویه اشپزخونه و رویه سندلی نشستم گریم گرفت
یک هفته همینجوری گذشت مادر برایه ازیت کردنم همش ازم کار میکشید منم کم نمیاوردم وقتی جونکوک بهش زنگ میزد و هالمو میپورسید اونم میگفت که من نمیخواهم باهاش حرف بزنم خیلی دلتنگش شدم اون صدایه قشنگش و حرفایه خوبش دارم از دلتنگیش میمیرم هتا نمیزاره برم اوتاقم تویه اشپزخونه داشتم کارمو میکردم که مادر صدام زد رفتم که باز چی لازم داره
ادامه دارد
- ۹.۰k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط