♡flower of evil♡
♡flower of evil♡
part:8
کوک: ا.ت الان میام
یونگی: کجا منو تو با هم کار داریم بیبی!
کوک: کاری بهش نداشته باش عوضی
یونگی: میخوام تو شکم بیبیم نینی کوچولو بزارم
کوک: بهش دست بزنی میکشمت
یونگی گوشی رو قطع کردم
یونگی: خب ادامه بدیم
منو گرفت و انداخت رو تخت
ا.ت: تروخدا نکن*گریه
یونگی: تازه التماس کردن فایده ای نداره
*ویو کوک*
از دیوار رفتم بالا دیدم یونگی بالا سر ا.ت وایساده و داره بهش زور میگه ا.ت هم گریه میکنه پنجره باز بود سریع رفتم تو
ا.ت: کوک... کوک.. تروخدا نجاتم بده*گریه
یونگی: بلاخره اومدی
کوک: خفه شو
کوک: ا.ت حالت خوبه
سرمو به معنای آره تکون دادم
یونگی: بهش دست بزنی میکشمش
کوک: فقط میخوام بیارمش پیش خودم
ا.ت: تروخدا بزار برم التماست میکنم*گریه
یونگی: میخوای ددی رو تنها بزاری.. بهت اجازه نمیدم بری
یونگی رفت حولشو آورد منم سریع فرار کردم رفتم پشت سر کوک وایسادم و لباسامو پوشیدم
کوک: حالت خوبه
ا.ت: ا.. اره*گریه
سریع پریدم بغلش اونم بغلم کرد پیشونیمو بوسید
یونگی: کجا رفتی بیب
کوک: فقط من حق دارم بهش بگم بیبی*داد
یونگی: یکم یواش تر
اونا داشتن با هم دعوا میکردن منم اینو فرصت دونستم خواستم برم سمت در که یونگی دستمو گرفت
یونگی: کجا با این عجله*حالت تند و خشن
مچ دستمو محکم گرفته بود گوشیشو در آورد و به تهیونگ زنگ زد قفل درو باز کرد ک تهیونگ اومد و منو گرفت
تهیونگ: به به خانم ا.ت مشتاق دیدار
ا.ت: نمیخوام ببینمت
کوک: ولش کن*داد
یونگی: نه نه نه اون دیگه مال منه
ا.ت: ولم کن عوضی
تهیونگ: نچ کارت دارم
ا.ت: تروخدا ولم کن امروز ب اندازه کافی زجر کشیدم
تهیونگ: ن من نمیخوام اون کارو باهات بکنم مگه اینکه خودت بخوای*خنده شیطانی
ا.ت: چرا شما پسرا انقد منحرفید:/
تهیونگ: از شما دخترا ک بهتریم
ا.ت: معلومه که شما ما دخترا رو درک نمیکنید
تهیونگ: زر نزن فقط دنبالم بیا
ا.ت: نمیخوام بیام ولم کن
تهیونگ: یونگی باهات کار داره
صدای داد های کوک و یونگی رو میشنیدم
ا.ت: تروخدا ولم کن میخوام برم پیش کوک*داد
ازون طرف جیهوپ هم اومد
جیهوپ: ا.ت رو ول کن*داد
تهیونگ: اگه ولش نکنم چی
جیهوپ: میگم ولش کن*داد
اونا هم افتادن به جون هم
از ترس رفتم یه گوشه نشستم زانو هامو بغل کردم سرمو بین پاهام جا دادم و بی صدا گریه میکردم خیلی گریه کردم و خوابم برد با صدای یکی از خواب بیدار شدم وقتی سرمو بالا آوردم کوک رو دیدم ک از همه جاش خون میومد یکم چشامو با پشت دستام مالیدم
ا.ت: ک.. کوک حالت خوبه*بغض
کوک: اره ف.. قط یکم بدنم درد میکنه
سریع بلند شدمو بغلش کردم
ا.ت: چرا ب خاطر من اینکارو با خودت کردی*گریه
کوک: من به... خ.. خاطر تو هر ک.. کاری میکنم
شرط
40 لایک
30
کامنت
part:8
کوک: ا.ت الان میام
یونگی: کجا منو تو با هم کار داریم بیبی!
کوک: کاری بهش نداشته باش عوضی
یونگی: میخوام تو شکم بیبیم نینی کوچولو بزارم
کوک: بهش دست بزنی میکشمت
یونگی گوشی رو قطع کردم
یونگی: خب ادامه بدیم
منو گرفت و انداخت رو تخت
ا.ت: تروخدا نکن*گریه
یونگی: تازه التماس کردن فایده ای نداره
*ویو کوک*
از دیوار رفتم بالا دیدم یونگی بالا سر ا.ت وایساده و داره بهش زور میگه ا.ت هم گریه میکنه پنجره باز بود سریع رفتم تو
ا.ت: کوک... کوک.. تروخدا نجاتم بده*گریه
یونگی: بلاخره اومدی
کوک: خفه شو
کوک: ا.ت حالت خوبه
سرمو به معنای آره تکون دادم
یونگی: بهش دست بزنی میکشمش
کوک: فقط میخوام بیارمش پیش خودم
ا.ت: تروخدا بزار برم التماست میکنم*گریه
یونگی: میخوای ددی رو تنها بزاری.. بهت اجازه نمیدم بری
یونگی رفت حولشو آورد منم سریع فرار کردم رفتم پشت سر کوک وایسادم و لباسامو پوشیدم
کوک: حالت خوبه
ا.ت: ا.. اره*گریه
سریع پریدم بغلش اونم بغلم کرد پیشونیمو بوسید
یونگی: کجا رفتی بیب
کوک: فقط من حق دارم بهش بگم بیبی*داد
یونگی: یکم یواش تر
اونا داشتن با هم دعوا میکردن منم اینو فرصت دونستم خواستم برم سمت در که یونگی دستمو گرفت
یونگی: کجا با این عجله*حالت تند و خشن
مچ دستمو محکم گرفته بود گوشیشو در آورد و به تهیونگ زنگ زد قفل درو باز کرد ک تهیونگ اومد و منو گرفت
تهیونگ: به به خانم ا.ت مشتاق دیدار
ا.ت: نمیخوام ببینمت
کوک: ولش کن*داد
یونگی: نه نه نه اون دیگه مال منه
ا.ت: ولم کن عوضی
تهیونگ: نچ کارت دارم
ا.ت: تروخدا ولم کن امروز ب اندازه کافی زجر کشیدم
تهیونگ: ن من نمیخوام اون کارو باهات بکنم مگه اینکه خودت بخوای*خنده شیطانی
ا.ت: چرا شما پسرا انقد منحرفید:/
تهیونگ: از شما دخترا ک بهتریم
ا.ت: معلومه که شما ما دخترا رو درک نمیکنید
تهیونگ: زر نزن فقط دنبالم بیا
ا.ت: نمیخوام بیام ولم کن
تهیونگ: یونگی باهات کار داره
صدای داد های کوک و یونگی رو میشنیدم
ا.ت: تروخدا ولم کن میخوام برم پیش کوک*داد
ازون طرف جیهوپ هم اومد
جیهوپ: ا.ت رو ول کن*داد
تهیونگ: اگه ولش نکنم چی
جیهوپ: میگم ولش کن*داد
اونا هم افتادن به جون هم
از ترس رفتم یه گوشه نشستم زانو هامو بغل کردم سرمو بین پاهام جا دادم و بی صدا گریه میکردم خیلی گریه کردم و خوابم برد با صدای یکی از خواب بیدار شدم وقتی سرمو بالا آوردم کوک رو دیدم ک از همه جاش خون میومد یکم چشامو با پشت دستام مالیدم
ا.ت: ک.. کوک حالت خوبه*بغض
کوک: اره ف.. قط یکم بدنم درد میکنه
سریع بلند شدمو بغلش کردم
ا.ت: چرا ب خاطر من اینکارو با خودت کردی*گریه
کوک: من به... خ.. خاطر تو هر ک.. کاری میکنم
شرط
40 لایک
30
کامنت
۶۶.۰k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.