پارت120
#پارت120
با چشم دنبالش گشت .
دور خودش چرخید ولی نبود .
نگاهی به ساعتش کرد .
اوه ...۱۵ دقیقه دیر کرده بود .
برگشت که پشت سرش را نگاه کند که با مردی سینه به سینه شد.
روزبه ، کلاه سویشرتش را کمی عقب داد و دستی به پیشانی اش کشید .
_دیر کردم ، معذرت میخوام ،
به زور فرار کردم .
مهری سرش را بالا گرفت و گفت :
_دیر نکردی ... خیلی دیر کردی !
روزبه خندید و گفت :
_گفتم که به سختی تونستم فرار کنم .
تعجب در چشمان مهری ریخت :
-وا ، قرار نبود فرار کنی که !
روزبه سرش را تکان داد :
+آره قرار نبود ولی مجبور شدم، فرار کردن از دست فرشید خیلی سخته ، مخصوصا وقتی آویزون میشه .
اوووو اون بهنامو نگو دیگ !
گیر داده ک نه ! من میدونم شما دوتا ی ریگی ب کفشتونه !
وای اگر که عاطفه می فهمید عزیزِ دلش را آویزان خطاب کرده است .
ابروهایش را بالا انداخت و گفت :
-خب اونام می اومدن . چه اشکالی داشت ؟
روزبه راه افتاد و گفت :
_بیا حالا نمیخواد سنگ اونارو به سینه بزنی .
ر چرخید و روبه مهری ک پشت سرش بود ادامه داد:
_ راه بیا دیگ !
مهری سعی کرد خودش را به روزبه برساند ، کنارش راه رفت و گفت :
_خیلی تند تند راه میری .
روزبه نگاهش کرد .
نوک بینی اش سرخ شده بود و سعی میکرد قدم های بلند بردارد که قدم هایشان یکی شود .
لبخندی زد و گفت :
_دختر چه قدت کوتاهه !اعتراف میکنم تو کوتاه ترین کسی هستی که تاحالا کنارم راه رفته.
مهری ایستاد .
روزبه هم ایستاد و نگاهش کرد .
دست راستش را بالا آورد و با انگشت کوچکش یک را نشان داد .
یک : دیر که میای ...
دو: فراری که هستی ...
سه : تند تند هم که راه میری ....
بعد به من میگی کوتوله ؟؟؟؟؟ کوتوله عمت...
با دیدن چشمان گرد شده ی روزبه باقی حرفش را خورد .
دستانش را در هوا تکان داد و دلخور گفت :
-کسی مجبورت نکرده با کوتوله ها راه بری .
این را گفت و لب جدول پیاده رو نشست .
با چشم دنبالش گشت .
دور خودش چرخید ولی نبود .
نگاهی به ساعتش کرد .
اوه ...۱۵ دقیقه دیر کرده بود .
برگشت که پشت سرش را نگاه کند که با مردی سینه به سینه شد.
روزبه ، کلاه سویشرتش را کمی عقب داد و دستی به پیشانی اش کشید .
_دیر کردم ، معذرت میخوام ،
به زور فرار کردم .
مهری سرش را بالا گرفت و گفت :
_دیر نکردی ... خیلی دیر کردی !
روزبه خندید و گفت :
_گفتم که به سختی تونستم فرار کنم .
تعجب در چشمان مهری ریخت :
-وا ، قرار نبود فرار کنی که !
روزبه سرش را تکان داد :
+آره قرار نبود ولی مجبور شدم، فرار کردن از دست فرشید خیلی سخته ، مخصوصا وقتی آویزون میشه .
اوووو اون بهنامو نگو دیگ !
گیر داده ک نه ! من میدونم شما دوتا ی ریگی ب کفشتونه !
وای اگر که عاطفه می فهمید عزیزِ دلش را آویزان خطاب کرده است .
ابروهایش را بالا انداخت و گفت :
-خب اونام می اومدن . چه اشکالی داشت ؟
روزبه راه افتاد و گفت :
_بیا حالا نمیخواد سنگ اونارو به سینه بزنی .
ر چرخید و روبه مهری ک پشت سرش بود ادامه داد:
_ راه بیا دیگ !
مهری سعی کرد خودش را به روزبه برساند ، کنارش راه رفت و گفت :
_خیلی تند تند راه میری .
روزبه نگاهش کرد .
نوک بینی اش سرخ شده بود و سعی میکرد قدم های بلند بردارد که قدم هایشان یکی شود .
لبخندی زد و گفت :
_دختر چه قدت کوتاهه !اعتراف میکنم تو کوتاه ترین کسی هستی که تاحالا کنارم راه رفته.
مهری ایستاد .
روزبه هم ایستاد و نگاهش کرد .
دست راستش را بالا آورد و با انگشت کوچکش یک را نشان داد .
یک : دیر که میای ...
دو: فراری که هستی ...
سه : تند تند هم که راه میری ....
بعد به من میگی کوتوله ؟؟؟؟؟ کوتوله عمت...
با دیدن چشمان گرد شده ی روزبه باقی حرفش را خورد .
دستانش را در هوا تکان داد و دلخور گفت :
-کسی مجبورت نکرده با کوتوله ها راه بری .
این را گفت و لب جدول پیاده رو نشست .
۱.۴k
۰۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.