پارت121
#پارت121
پوفی کشید .
دستی به گردنش کشید و گفت :
من منظوری نداشتم .
اما مهری توجه ای نکرد ...
همچنان به کفش هایش خیره شده بود ...
نزدیک تر رفت و کنارش لب جدول نشست .
_قهری یعنی الان ؟ من که نگفتم تو کوتوله ای ...من فقط گف
با نگاه مستقیم مهری ساکت شد .
ضربان قلبش از نگاه خیره مهری بالا رفت ... کف دست هایش عرق کرد .
حالت چشمانش چه داشت که اینگونه کلافه اش میکرد .
از دلخوری میان چشمان مهری ، ازخودش بدش آمد ...
چرا باید سر به سرش می گذاشت ؟؟
خیره در چشمان مشکی اش بی اختیار گفت :
_ببخشید
و رویش را برگرداند .
کمی مکث کردو چند نفس عمیق کشید .
آمد بگوید :
"بریم دیگ"
که صدایی پشت سرش گفت :
+وااااایییی آقای چشمی !!
چشمانش راجمع کرد و بی آنکه به مهری نگاه کند گفت :
_بدبخت شدیم ... شناسایی شدم .
چشمانش را باز کرد .
حالا مهری هم استرس گرفته بود ، چرا که روزبه درست کنارش نشسته بود اگر کسی متوجه هویتش می شد ، برایش دردسر میشد .
آرام زمزمه کرد :
_چیکارکنیم ؟
روزبه نیم خیز شد و گفت :
_فقط بدو ...
مچ دست مهرنوش را گرفت و اورا به دنبال خودش کشاند .
در حال دویدن با دست آزادش تا جایی که میشد کلاه سویشرتش را پایین کشید .
مهری به نفس نفس افتاده بود .
خسته و کلافه گفت :
+من دیگ نمیتونم بدوم ...
تروخدا وایسا !
اون اصلا نفهمید ما کی فرار کردیم .
دستش را کشید و ایستاد :
+نمیتونم .
روزبه اطرافش را نگاه کرد .
درحالی که قفسه سینه اش از هیجان
بالا پایین می شد ،
هیچ وقت فکرش را نمی کرد ، که روزی دست در دست دختری ، خیابان های این شهر را بدود.
_باشه باشه ...
به سمت مهری اشاره کرد گفت :
_ بیا دیگه ، نمیدویم.
مهری که هنوزم دلخور بود گفت :
منو هم مثل خودت فراری کردی .
و چشم غره ای رفت .
روزبه خندید .
مهری ایشی گفت و رویش را برگرداند .
فقط قدم میزدند ، کنار هم .
آرام و بی آنکه با هم حرفی بزنند .
مهری بازهم تاب این سکوت را نیاورد و گفت :
منو کشوندی اینجا که فقط باهات راه بیام ؟؟
خسته شدم خب ...
حتی یه قطره آب هم بهم ندادی بخورم ...
اون همه دویدم ،
واقعا که ....
روزبه دلش سوخت و پیشنهاد داد :
+بریم کافه ؟
هم میشینیم خستگیمون در بره همم یه چیزی می خوریم ، هوم ؟؟؟
و با خودش فکر کرد :
"هم من از دلت در میارم"
ابروهای مهری بالا پرید :
+اگه کسی دیدت چی؟
روزبه لبخندی زد و گفت :
_نترس ، آشناس.
.....
پوفی کشید .
دستی به گردنش کشید و گفت :
من منظوری نداشتم .
اما مهری توجه ای نکرد ...
همچنان به کفش هایش خیره شده بود ...
نزدیک تر رفت و کنارش لب جدول نشست .
_قهری یعنی الان ؟ من که نگفتم تو کوتوله ای ...من فقط گف
با نگاه مستقیم مهری ساکت شد .
ضربان قلبش از نگاه خیره مهری بالا رفت ... کف دست هایش عرق کرد .
حالت چشمانش چه داشت که اینگونه کلافه اش میکرد .
از دلخوری میان چشمان مهری ، ازخودش بدش آمد ...
چرا باید سر به سرش می گذاشت ؟؟
خیره در چشمان مشکی اش بی اختیار گفت :
_ببخشید
و رویش را برگرداند .
کمی مکث کردو چند نفس عمیق کشید .
آمد بگوید :
"بریم دیگ"
که صدایی پشت سرش گفت :
+وااااایییی آقای چشمی !!
چشمانش راجمع کرد و بی آنکه به مهری نگاه کند گفت :
_بدبخت شدیم ... شناسایی شدم .
چشمانش را باز کرد .
حالا مهری هم استرس گرفته بود ، چرا که روزبه درست کنارش نشسته بود اگر کسی متوجه هویتش می شد ، برایش دردسر میشد .
آرام زمزمه کرد :
_چیکارکنیم ؟
روزبه نیم خیز شد و گفت :
_فقط بدو ...
مچ دست مهرنوش را گرفت و اورا به دنبال خودش کشاند .
در حال دویدن با دست آزادش تا جایی که میشد کلاه سویشرتش را پایین کشید .
مهری به نفس نفس افتاده بود .
خسته و کلافه گفت :
+من دیگ نمیتونم بدوم ...
تروخدا وایسا !
اون اصلا نفهمید ما کی فرار کردیم .
دستش را کشید و ایستاد :
+نمیتونم .
روزبه اطرافش را نگاه کرد .
درحالی که قفسه سینه اش از هیجان
بالا پایین می شد ،
هیچ وقت فکرش را نمی کرد ، که روزی دست در دست دختری ، خیابان های این شهر را بدود.
_باشه باشه ...
به سمت مهری اشاره کرد گفت :
_ بیا دیگه ، نمیدویم.
مهری که هنوزم دلخور بود گفت :
منو هم مثل خودت فراری کردی .
و چشم غره ای رفت .
روزبه خندید .
مهری ایشی گفت و رویش را برگرداند .
فقط قدم میزدند ، کنار هم .
آرام و بی آنکه با هم حرفی بزنند .
مهری بازهم تاب این سکوت را نیاورد و گفت :
منو کشوندی اینجا که فقط باهات راه بیام ؟؟
خسته شدم خب ...
حتی یه قطره آب هم بهم ندادی بخورم ...
اون همه دویدم ،
واقعا که ....
روزبه دلش سوخت و پیشنهاد داد :
+بریم کافه ؟
هم میشینیم خستگیمون در بره همم یه چیزی می خوریم ، هوم ؟؟؟
و با خودش فکر کرد :
"هم من از دلت در میارم"
ابروهای مهری بالا پرید :
+اگه کسی دیدت چی؟
روزبه لبخندی زد و گفت :
_نترس ، آشناس.
.....
۲.۴k
۰۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.