مقصد نامعلوم
مقصد نامعلوم
پارت ۵۰
دیانا:ارسلان ما رفتیم خدافظ
ارسلان:بای
دیانا:با مهشاد داشتیم میرفتیم خرید
هستی:الان با ارسلان خونه تنها بودم و بهترین موقعیت برای نقشم بود
بفرما برات شربت درست کردم(با عشوه)
ارسلان:مرسی قلپ اول رو که خوردم یه حس بدی بهم دست داد
هستی:تو شربت ارسلان (به بزرگی خودتون ببخشید نمیدونم چی بنویسم) پودر تحریک کننده ریخته بودم وقتی اون شربت خورد همه لباسامو کندم
چطوری عشقم
ارسلان:قربونت برم
هستی:لبامو کوبوندم رو لباش و باهاش به سنت اتاق رفتم
ولی حیف من قبل از ارسلان با یکی دیگه خوابیده بودم و دختر نبودم
نویسنده:بقیش با ذهن منحرفتون
دیانا:مهشاد این خیلی خوبه واسه ارسلان
مهشاد:اره خوبه
دیانل:با ذوق برگشتم خونه کادوی ارسلان رو بهش بدم رفتم تو اتاقمون ولی خب با صحنه ای که دیدم
نویسنده:دیگه خودتون میدونید چی دیده
دیانل:یه سیلی به ارسلان زدم خیلی کثافتی عوضی (داد و بغض) از خونه زدم بیرون
ارسلان:دیانا وایسا توضیح بدم
دیانا:چیو میخوای توضیح بدی
ارسلان:دیانا بخدا چیز خورم کرد
دیانا:خب تو.....هوفففف
کاش هیچوقت نبودی
کاش هیچوقت نمیومدم پیش تو
کاش هیچ وقت پامو تو این عمارت کوفتی نمیذاشتم
تو که گردن گیرت خوبه هستیم بگیر تو که به اندازه کافی لاشی هستی
با بغص داد
شب
دیانا:داشت بارون میگرفت تنها جایی که حالمو خوب میکرد پیش مامانم بود
البته سر مزار مامانم
مامان میبینی چی میکشم مامان دخترت خیلی سختی کشیده میخوام بیام پیشت
رفتم سمت بام
دیانا:خدایا خسته شدم
میخوام برم پیش مامانم
تیغی که خریدمو برداشتم و روی رگم کشیدم چشمام سیاهی داشت میرفت که
سیاهی متلق
ارسلان:تنها جایی که حالمو خوب میکرد بام بود
یه صداهایی میومد امیدوار بودم دیانا باشه رفتم جلو تر دیدم یکی افتاده زمین وقتی دقت کردم اون اون دیانا بود بلندش کردم سریع بردمش بیمارستان
پارت ۵۰
دیانا:ارسلان ما رفتیم خدافظ
ارسلان:بای
دیانا:با مهشاد داشتیم میرفتیم خرید
هستی:الان با ارسلان خونه تنها بودم و بهترین موقعیت برای نقشم بود
بفرما برات شربت درست کردم(با عشوه)
ارسلان:مرسی قلپ اول رو که خوردم یه حس بدی بهم دست داد
هستی:تو شربت ارسلان (به بزرگی خودتون ببخشید نمیدونم چی بنویسم) پودر تحریک کننده ریخته بودم وقتی اون شربت خورد همه لباسامو کندم
چطوری عشقم
ارسلان:قربونت برم
هستی:لبامو کوبوندم رو لباش و باهاش به سنت اتاق رفتم
ولی حیف من قبل از ارسلان با یکی دیگه خوابیده بودم و دختر نبودم
نویسنده:بقیش با ذهن منحرفتون
دیانا:مهشاد این خیلی خوبه واسه ارسلان
مهشاد:اره خوبه
دیانل:با ذوق برگشتم خونه کادوی ارسلان رو بهش بدم رفتم تو اتاقمون ولی خب با صحنه ای که دیدم
نویسنده:دیگه خودتون میدونید چی دیده
دیانل:یه سیلی به ارسلان زدم خیلی کثافتی عوضی (داد و بغض) از خونه زدم بیرون
ارسلان:دیانا وایسا توضیح بدم
دیانا:چیو میخوای توضیح بدی
ارسلان:دیانا بخدا چیز خورم کرد
دیانا:خب تو.....هوفففف
کاش هیچوقت نبودی
کاش هیچوقت نمیومدم پیش تو
کاش هیچ وقت پامو تو این عمارت کوفتی نمیذاشتم
تو که گردن گیرت خوبه هستیم بگیر تو که به اندازه کافی لاشی هستی
با بغص داد
شب
دیانا:داشت بارون میگرفت تنها جایی که حالمو خوب میکرد پیش مامانم بود
البته سر مزار مامانم
مامان میبینی چی میکشم مامان دخترت خیلی سختی کشیده میخوام بیام پیشت
رفتم سمت بام
دیانا:خدایا خسته شدم
میخوام برم پیش مامانم
تیغی که خریدمو برداشتم و روی رگم کشیدم چشمام سیاهی داشت میرفت که
سیاهی متلق
ارسلان:تنها جایی که حالمو خوب میکرد بام بود
یه صداهایی میومد امیدوار بودم دیانا باشه رفتم جلو تر دیدم یکی افتاده زمین وقتی دقت کردم اون اون دیانا بود بلندش کردم سریع بردمش بیمارستان
۱.۵k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.